عکس: نیما معصومی

   با درگذشت استاد مسعود معصومی، شاگردانی که از او بیش از کادر و عکس یاد گرفتند، یادگاری‌های کوچکی را روی کاغذ ثبت کردند. علیرضا فانی، عکاس  و یکی از شاگردان مسعود معصومی، در غم از دست‌دادن این معلم هنر خاطرات خوب و دلنشین با استادش را مرور کرده و در اختیار سایت عکاسی قرار داده است:

   … و تو همچنان که هستی

   زمستان ۱۳۷۷، ۷ سالی بود که عکاسی می‌کردم، جوان بودم و پر انرژی (بخوانید پرمدعا)، شبی با جمعی از دوستان به منزل مسعود معصومی رفتیم. فرصت گفت‌وگوی نزدیک با استاد پیش نیامد اما بسیار خوش گذشت.

   اندکی بعد خبردار شدم که در منزلش کلاس عکاسی برگزار کرده، دوست عزیزی به من پیشنهاد داد که بیا و برو کلاس. گفتم: آخه چی می‌تونه به من یاد بده؟ پولش را هم ندارم. گفت: من با او صحبت می‌کنم و می‌توانی قسطی بپردازی. (البته هرگز شهریه را از من نگرفت)

   چند روز بعد تلفنش را داد. تماس گرفتم و قرار گذاشتم، اگر اشتباه نکنم یکشنبه عصری بود حدود ساعت ۵، با دوربین و تعدادی عکس کمی زودتر از بقیه رسیدم فرصتی پیش آمد تا گپی بزنیم و عکس ببینیم. از اینکه فهمید طراحی گرافیک می‌خوانم خوشش آمد و گفت به عکاسیت کمک می‌کنه.

   شاگردان کلاس کم‌کم آمدند و کلاسی که قرار بود حدود ۲ ساعت باشد، به گمانم بیش از سه ساعت به درازا کشید، با اینکه خسته بود، مهربان و آرام تک تک سوالها را شنید و پاسخ داد، پاسخ‌هایش ساده و روان بودند، از عکاسی غول نمی‌ساخت، آن را ساده و دست‌یافتنی نشان می‌داد، برای مشکلات پیچیده راه‌حل هایی داشت به قول خودش بچه‌گانه.

   دیدارهایمان کم کم از هفته‌ای یک بار فراتر رفت، عکس‌هایم را می‌دید، تمرین می‌داد، عکس نشانم می‌داد و حرف‌های خوب میزد و چه شیرین حرف میزد. یک بار برایم فیلمی گذاشت و گفت بیا یه آرتیست درست و حسابی ببین، مستندی بود درباره دیوید هاکنی. تاریخ هنر میدانست و بسیار خوب موسیقی کلاسیک می‌شناخت.

   پیش از عزیمتش به شمال دوبار در لورکا دیدمش با هم ناهار خوردیم و آرشیو اسلایدهایش را دیدیم و گپ زدیم و دیگر ندیدمش. تقریباً هر دوسال یک بار تماس می‌گرفتم و گپی می‌زدیم، یکبار گفت: «علیرضا خان بالاخره منم دیجیتالی شدم، وبلاگ درست کردم ایمیل هم دارم بفرست کاراتو ببینم چه کردی و یه ساعت بعد بهم زنگ بزن ادامه بدیم». به شوخی گفتم ایمیل همین الان می‌رسه به دستتون چرا یه ساعت دیگه؟ گفت: «رو مانیتور فایده نداره باید وقت بدی پرینت کنم بگیرم دستم درست ببینم…»

   هرگز معلمی به این بزرگی در زندگی ندیدم. دیدار با او تاثیری بزرگ بود که هیچگاه فراموشم نمی‌شود. آنها که از نزدیک می‌شناختندش خوب می‌دانند که چقدر می‌دانست، چقدر انسان بود و مهربان بود، طناز بود و بسیار بسیار بسیار زندگی کرده‌بود. هیچ ندیدم که از انتقال دانسته‌هایش هراسی داشته باشد، با عشق و آرامش پاسخ می‌داد و پرسش‌هایت را افزون می‌کرد تا بیشتر بیاموزی.

   دیروز که عزیمت کرد سه سالی می‌شد که صدایش را نشنیده بودم… و امروز که به یادش می‌نویسم پاسخ سوالم را گرفته‌ام، می‌دانم که به من چه آموخت: «من یاد گرفتن را از مسعود معصومی یاد گرفتم.»

۱۴ اسفند ۱۳۹۵، تهران، ساعت ۳ عصر