بعد از ۲۷سال وقتش بود

پرستو دوکوهکی، لیلا خدابخشی؛
مرد ساده دل، سخت کار کرده تصویر تظاهرات انقلاب را به گلوله و خمپاره و میدان جنگ گره زده، سخت کارکرده و حالا جایزه غول ها- پولیتزر- بر روی شومینه دیواری خانه اش… حق اوست که بگویند؛ «همه را با این جایزه بشناسید که جهانگیر رزمی دریافت کرده؛ پولیتزر بهترین تک عکس خبری دنیا در سال۲۰۰۷.»* حرف که می زند، خیال می کنی جهانگیر رزمی اتفاقی رفته بالای سن، اتفاقی به دانشگاه بریتیش کلمبیا دعوت شده و اصلاً اتفاقی عکس گرفته که جنجالی شده، اما رمزی نهفته است در او که نمی توانی در قالب عکاسی که پولیتزر گرفته نگاهش کنی. رزمی را «عکاس ایرانی موفق» می توان نامید. عکاس است چون سال ها با اشتیاق انگار بدون آنکه بداند چرا لحظه های مهم تاریخ معاصر ایران را ثبت کرده. ایرانی است آنقدر که برخلاف عرف رایج میان عکاسانی در سطح او با هیچ آژانس خبری خارجی ای کار نکرده و عکس هایش تنها در روزنامه اطلاعات چاپ شده. موفق است چون اولین و تنها برنده ایرانی جایزه پولیتزر است. شخصیتی ساده و پیچیده دارد، حرف هایش همان طور که در دل دارد بر زبانش می آید، همین است که گاهی نمی فهمی شان و گاهی به شدت بر دلت می نشیند. شاید تصور پولیتزر در دستان کاوه گلستان آسان تر از جهانگیر رزمی باشد قطعاً نه به این دلیل که کاوه شایسته است و رزمی نه، به این دلیل که رزمی خیلی هموطن است، آنقدر هموطن که نمی توانی تصور کنی چقدر بالا رفته. آماده که می شدیم برای شروع گفت وگو جهانگیر رزمی از ما خواست طرف چپ او بنشینیم. «گوش راستم شنوایی مناسبی ندارد… وقتی از جنگ ایران و عراق عکاسی می کردم، آسیب دیده است.» به جز پولیتزر در ایران نیز از رزمی دست کم دوبار تجلیل شده است. هر دو بار هم از سوی دولت نهم. یک بار سال گذشته برای عکس هایی که در نمایشگاه «دهه فجر» نمایش داده بود و بار دیگر در نمایشگاه «مقاومت در خرمشهر». او ناظر و ثبت کننده بی طرف بخش مهمی از اتفاق های تاریخ معاصر ایران بوده است؛ ماجراهای پیش از انقلاب و انقلاب اسلامی، درگیری های پیش از استقرار جمهوری اسلامی و جنگ ایران و عراق و…

می گوید فشار کار آنقدر رویش بوده که با وجود عشق اش به روزنامه نگاری مجبور شده از کار کنار بکشد تا آرامش زندگی اش را پیدا کند. می گوید برای گرفتن جایزه اش عجله ای نداشته و ۲۷ سال سکوت کرده تا این که بالاخره احساس کرده زمان مناسب برای اعلام نام تنها عکاس ناشناس پولیتزر فرا رسیده است.

«به خبرنگار وال استریت ژورنال اعتماد کردم و همه ماجرا را برایش تعریف کردم.» ماجرای پولیتزری که سال ۱۹۸۰ به یک عکاس ناشناس داده شد و سال ۲۰۰۷ به جهانگیر رزمی اهدا شد، پیچیده تر از این حرف هاست. در فاصله این سال ها کسانی جایزه را به نام زدند. شایعه های فراوانی درباره عکاس احتمالی آن عکس پخش شد و در نهایت گزارش تحقیقی روزنامه وال استریت ژورنال سندی شد برای داوران پولیتزر که براساس آن اطلاعات مربوط به آن عکس را عوض کنند.

برای همین گفت وگو با جهانگیر رزمی هرچند لازم اما برای بررسی این موضوع کافی نبود. رضا دقتی عکاس معروف و سرشناس ایرانی که برای نشنال جئوگرافیک کار می کند کسی است که به گفته رزمی و جاشوا پراگر این عکس را به نام خود در جاهای مختلف معرفی کرده است. درباره عکس و همین گفته ها و شنیده ها برایمان یادداشت نوشته است. همین طور جاشوا پراگر خبرنگار وال استریت ژورنال که گزارش تحقیقی و مفصل او سال گذشته باعث روشن شدن بسیاری ماجراها در مورد جهانگیر رزمی برنده گمنام پولیتزر شد، از انگیزه ها و چگونگی پیگیری ماجرا برای شرق نوشته است.


متن نوشته شده در لوح یادبود جایزه پولیتزر


***
آقای رزمی ۲۸ سال پیش شما دوربین تان را برداشتید، از روزنامه اطلاعات به کردستان رفتید و عکسی گرفتید که جایزه پولیتزر را برد، چطور عکاسی کردید؟ اصلاً شما چطور عکاس خبری شدید؟

زمانی که درگیری های کردستان در جریان بود، به اتفاق آقای خلیل بهرامی خبرنگار سرویس حوادث به منطقه رفتیم. تا کرمانشاه را می توانستیم با اتومبیل برویم اما بقیه راه را با هلی کوپتر می رفتیم. هلی کوپتر ژاندارمری ۲۴ ساعته در اختیار ما بود که در منطقه سرکشی کنیم و عکس و خبر تهیه کنیم.

در مورد عکسی که پولیتزر گرفت چطور خبردار شدید که بروید عکاسی؟

مثل بقیه اخبار. آن زمان فقط روزنامه های اطلاعات، کیهان و آیندگان وجود داشت که البته آیندگان هم تعطیل شد. روزنامه بنی صدر به نام انقلاب اسلامی هم چاپ می شد. فقط همین ها فعال بودند و زود از اتفاقاتی که می افتاد مطلع می شدند. با توجه به شرایط روزهای انقلاب ما هم با مسوولان آشنا شده بودیم چون همواره اخبار را پیگیری می کردیم. از جمله این افراد آقای خلخالی بودند که در مورد آن عکس هم از طریق ایشان مطلع شدیم.

ظاهراً آقای بهرامی به آقای خلخالی نزدیک بودند و از طریق ایشان این برنامه به اطلاع شما هم رسیده بود.

آشنایی به همین شکل بود چون برای اخبار گرفتن زیاد با هم ارتباط داشتیم ما را می شناختند. تمام دادگاه های اوین را که آقای خلخالی بودند من و آقای بهرامی هم بودیم که ایشان خبر تهیه می کرد، من هم عکس می گرفتم. بعضی وقت ها ما شب را در اوین می خوابیدیم که اگر برنامه ای بود، سریع برویم برای عکاسی.

عکس هایی که می گرفتید همگی چاپ می شد؟

بله چاپ می شد.

پس تقریباً خودی محسوب می شدید؟

بله دیگر چون با ما آشنا بودند. در منطقه کردستان هم همین طور بود و از نظر اینکه شناسایی کنند یا مزاحمتی ایجاد کنند، مشکلی نداشتیم. آن مورد عکس پولیتزر هم همین گونه بود. به ما اطلاع دادند که سنندج محاکمه است و سر بزنید، ما هم به فرودگاه سنندج رفتیم. محاکمه انجام شده بود. ساعت سه بعدازظهر حکم اعدام آن گروه صادر شد ما فکر کردیم ممکن است فردا اعدام شوند، اما دیدم همان لحظه رفتند برای اجرای حکم و در محوطه خاکی خارج از سالن فرودگاه جوخه را آماده کردند.

پس شما پنهانی عکاسی نکردید و کاملاً آزاد بودید که چگونه عکاسی کنید؟

هیچ مشکلی از نظر کار نداشتیم.

پس چرا بعداً با چاپ شدن عکس ها مخالفت شد؟

خب اجازه عکاسی را داده بودند اما چون صحنه خاصی بود، بعد از چاپ عکس موجب سر و صداهایی شد.

گویا بعداً ماجرا تکذیب شده بود.

بله من از رادیو شنیدم.

عکس شما با اجازه چه کسی در روزنامه اطلاعات چاپ شد؟ یعنی آن زمان سردبیر چه کسی بود؟

آقای شمس آل احمد بود. البته روزنامه به صورت شورایی اداره می شد و در هر صورت فرستاده بودند عکس بگیریم برای اینکه چاپ بشود.

چطور عکس شما به تهران رسید و بعد به خارج از کشور؟

من عکس را در فرودگاه سنندج گرفتم. چون ارتباط زمینی به راحتی میسر نبود در طول روز یک هواپیما به سنندج می آمد که من باید فیلم و گزارش ها را آماده می کردم و می دادم به خدمه هواپیما که به تهران ببرند. حدود ساعت ۵/۴ بعدازظهر عکس ها را گرفتم و می دانستم که عکس مهمی است و با عکس های مشابه قبلی که گرفته بودم تفاوت داشت.

تفاوت این صحنه با صحنه های دیگر از نظر شما که عکاس بودید، چه بود؟

تفاوتش هم در موقعیت حادثه بود، هم ظاهر آدم ها و هم صحنه و همین طور شرایط نور که برای کار عکاسی بسیار خوب بود معمولاً این گونه برنامه ها یا صبح زود انجام می شد یا شب و همیشه مشکل نور وجود داشت. در نتیجه برای کار من به عنوان یک عکاس همه چیز مهیا بود. شب شده بود و با هلی کوپتر نمی توانستیم پرواز کنیم چون هلی کوپتر را می زدند. شب ها نیروها در جاده مستقر می شدند. من از سقز یک مینی بوس دربست اجاره کردم، که فیلم را برسانم به فرودگاه سنندج که با هواپیما به تهران بیاید.

در واقع ریسک کردم. کار اشتباهی بود ولی چون به کارم علاقه مند بودم می خواستم عکس ها هر طور که شده به روزنامه فردا برسد و مطمئن هم بودم که عکس یک روزنامه است. من از ترس اینکه گرفتار کمین بشویم، توی مینی بوس خوابم برد. راننده هم گول پول را خورد وگرنه کار خطرناکی بود. وقتی رسیدیم جلوی فرودگاه سنندج من با صدای «گلنگدن» تفنگ از خواب پریدم و دیدم که نیروهای خودمان بودند. خلاصه فیلم ها را دادم به خدمه هواپیما و رساندند به دفتر روزنامه. در روز ۶/۶/۵۸ این عکس در صفحه اول روزنامه اطلاعات چاپ شد. آن شب را در خانه آقای عیاضی که مسوول اطلاعات در کردستان بود، ماندیم. روزنامه را شب به من نشان داد و گفت؛ «رزمی شاهکار کردی، روزنامه در تهران گیر نمی آید و قیمتش به

۳۰۰-۲۰۰ تومان هم رسیده.» دو، سه روز بعد ما باید با هلی کوپتر برمی گشتیم به تهران که هلی کوپتر را تعمیر کنیم. از بالا غار علی صدر را دیدیم که نشستیم و در غار هم گشتی زدیم و به تهران آمدیم. من به روزنامه رفتم و نگاتیوها و کنتاکت ها را از تاریکخانه گرفتم چون می دانستم عکس های مورد نیاز روزنامه سفارش داده شده و چاپ هم شده. گفتم که دست کسی نیفتد و نگاتیوها را گرفتم. بعدازظهر همان روز دوباره رفتیم کردستان.

پس با این حساب عکس چطور به یونایتدپرس به خارج از کشور رفت؟

قبل از اینکه من نگاتیوها را بگیرم، به سفارش شورای سردبیری یک سری دیگر از عکس چاپ شده بود. خوشبختانه این موضوع در دفتر لابراتوار ثبت شده بود و مشخص بود که سفارش چه کسی و چه تعداد بوده است و همین موضوع باعث شد که برای من مشکل جدی ایجاد نشود. حکم جلب صادر شد و وقتی برگشتم من را بردند اوین و نگاتیوها را گرفتند.

مگر شما از طرف روزنامه ماموریت نداشتید پس چرا برخورد کردند؟

بله همه چیز مشخص بود. ما از طرف روزنامه اعزام شده بودیم برای اینکه کار حرفه ای خودمان را انجام بدهیم و جالب است که اسم من همیشه زیر عکس ها چاپ می شد اما آن روز نام من پای عکس نبود که گفتند به خاطر امنیت خودت اسمت را چاپ نکردیم. البته عکاس ها همیشه از این مشکلات داشته اند. خلاصه من را بردند برای بازجویی و من هم توضیح دادم که ماموریت داشتم و به وظیفه خودم عمل کرده ام هم از اعدام ها عکس گرفته ام هم از کشتار خودی ها توسط ضدانقلاب . تصمیم به استفاده کردن یا نکردن از عکس ها به من مرتبط نبود و وظیفه شورای سردبیری بود. توضیح هم دادم که فرستادن این عکس به خارج از ایران هم به من ربطی نداشت. خبرگزاری یونایتد پرس (UPI) عکس را از طریق شخصی در داخل روزنامه گرفته بود که باعث شد در روزنامه ها و مجله های دنیا مثل «پاری ماچ» و «فیگارو» و حتی سایت ها هم چاپ شود.

یعنی شما اصلاً در جریان خارج شدن عکس نبودید؟

اصلاً. وقتی مجله پاری ماچ عکس را چاپ کرد مجله را برای من فرستادند و من آن موقع دیدم.

در فاصله ای که شما عکس ها را فرستادید روزنامه و زمانی که عکس از ایران خارج شد چه اتفاقی افتاد؟ ممکن است واضح تر توضیح بدهید که عکس را چه کسی به رسانه های خارجی فرستاد؟

عکس هم خریده شد و هم فرستاده شد. نه اینکه خود روزنامه فروخته باشد. یک نفر از داخل روزنامه عکس را به UPI فروخته بود.

چطور متوجه شدید که عکس تان برنده پولیتزر شده؟

یک سال بعد از اینکه عکس در روزنامه ها و مجلات خارجی چاپ شد، برنده جایزه پولیتزر شد. (سال ۵۹) از رادیو – تلویزیون ایران آمدند با من مصاحبه کنند اما من مصاحبه را قبول نکردم یعنی در مورد پولیتزر حرفی نزدم و در مورد عکس های جنگ حرف زدم.

چرا؟

چون مطرح شدنش آن زمان درست نبود. ترجیح دادم در این مورد صحبت نشود و ماجرا مسکوت ماند. همکاران خودم در مطبوعات و بستگانم می دانستند که من آن عکس را گرفته ام. بعد از چند سال در نمایشگاه هایی که برگزار می کردم در بیوگرافی خودم ذکر می کردم که برنده جایزه پولیتزر هستم. اما به صورت رسمی اعلام نکردم و احساس می کردم زمانش فرانرسیده.

بعد از این همه سکوت چه شد که به خبرنگار وال استریت ژورنال اعتماد کردید و اعلام کردید که عکس را شما گرفته اید؟

من تا سال ۶۷ در روزنامه اطلاعات کار می کردم اما با آقای دعایی حرفم شد و آمدم بیرون و از حال و هوای کار عکاسی خبری هم جدا شدم و رفتم سراغ عکاسی صنعتی. واقعا زندگی مشکل بود…

این خانه ماحصل حدود ۶۰ سال زندگی و عمر من است. ۵۴ سال کار کرده ام یعنی از ۶ سالگی. و اگر از روزنامه اطلاعات بیرون نمی آمدم همین را هم نداشتم. بعد که از اطلاعات آمدم بیرون یک سری پروژه های جهاد سازندگی را در سطح ایران کلاً گرفتم و عکاسی کردم و گزارش تهیه کردم. حدود دو سال طول کشید. این باعث شد آرامشی پیدا کنم، هم از نظر روحی و هم به لحاظ مالی چون در آن زمان پروژه نسبتاً مناسبی بود. بعد از آن برای شیلات کار کردم، بعد نیروگاه بوشهر را عکاسی کردم. بعد هم به کار عکاسی صنعتی پرداختم. حدود ۷۰ ، ۸۰ درصد عکاسی صنعتی کارخانه ها را انجام دادم. سه، چهار سالی گذشت. خانه ای داشتم پایین تر از میدان کاج که فروختم و اینجا را گرفتم و دفتر کاری برای خودم درست کردم و مشغول شدم…

نگفتید که چی شد به آن خبرنگار وال استریت ژورنال اعتماد کردید و دلتان خواست راجع به این موضوع حرف بزنید.

در این فاصله ۲۷ ساله من بارها از خیلی ها شنیده بودم که آقای رضا دقتی عکس را به اسم خودش ثبت کرده. وقتی هم که عکس ها را فرستاده بود برای «پاری ماچ» به اسم «رضا سیپا» (رضا دقتی) چاپ شده بود، به اسم همین شخص چاپ شده بود. هنوز هم مجله را من دارم. آن زمان گفتم خب این شخص آمده به هرحال عکس را خریده از شخص خاصی در روزنامه اطلاعات که الان فوت شده و برده آنجا و به نام خودش چاپ کرده و تمام شده. در این مدت بیست و چند ساله من از خیلی از بچه ها شنیده بودم که با این عکس نمایشگاه می گذارد. کلاً برای فروش، همه حقوق عکس را در اختیار خودش گرفته. شاید حدود نیم میلیون دلار تا الان از این عکس فروش کرده باشد. شاید هم بیشتر. سال ۲۰۰۵ باز مصاحبه ای داشته و این عکس را به نام خودش زده. من چند سال پیش رفتم فرانسه از بستگانم شنیدم که در نمایشگاهی که عکس های خودش را برای نمایش گذاشته این عکس هم بوده. فامیل من درباره عکاس سوال کرده بود، گفته بود عکاس این عکس مرده است. یعنی در اصل به نام خودش ثبت کرده بود. به خیلی ها گفته بود که این کار خودم است. می گفتند که خدابیامرز کاوه گلستان هم همین را گفته. ولی من خودم از کاوه نشنیده ام. حتی من کاوه را هر بار در برنامه های خبری می دیدم اصرار می کرد که چرا نمی روی دنبال جایزه ات یا با هم برویم و من کمکت کنم و بگیریم. می گفتم که نه حالا موقع اش نیست. گلستان اصلاً ارتباطی با این عکس نداشته. هی می شنیدم و می گفتم مهم نیست. تا سال ۸۴ که آقای جاشوا پراگر از روزنامه وال استریت ژورنال به ایران آمد. نمی شناختمش نمی دانستم اصلاً هدفش چیست. یک روز خانمی به من زنگ زد که مترجم ارشاد برای آقای پراگر هستم و ایشان می خواهد درباره عکس های تان و اینها با شما مصاحبه کند. فکر کردم حتماً درباره عکس های جنگ است یا همین چیزها. آمدند. گفت موضوع اصلی ما همان عکس کردستان است. پرسیدم بعد از این همه مدت چی شده که آمده اید سراغ من؟ گفت که داشته کتاب پولیتزر را مطالعه می کرده تنها عکسی که اسم عکاسش نامشخص بوده، همین عکس من بوده و چون کارش این است که چنین اتفاق هایی را پیگیری و بررسی کند، به سراغ من آمده. یک مورد هم در مورد یک مسابقه بیسبال این کار را کرده بود و موفق شده بود و جایزه را به صاحب اصلی اش برگردانده بود. گفت پنج سال است پیگیر مسائل این عکس در خارج از ایران بوده. با رضا دقتی صحبت کرده، با علیرضا نوری زاده صحبت کرده چون نوری زاده آن زمان ها در اطلاعات همکار ما بود. رفته بود از حسینیه ارشاد ظاهراً روزنامه ها را مطالعه کرده بود. عکس هایی را داشت که حتی خودم هم نمی دانستم و با اسم من چاپ شده بود. دیدم آدم صادقی است و باپشتکار و دقیق. حدود ۸۰ ساعت با من مصاحبه کرد. تمام وقایع را گفتم. قبل از اینکه برود گفت همه مستنداتی را که باید ثابت شود من این عکس را گرفته ام دارد و پرسید؛ «چه چیزی فراتر از آن داری که می گویی رضا دقتی آمده و خودش را به پولیتزر نزدیک کرده ولی نتوانسته بگیرد. چه دلیلی داری؟ چون به هر جهت او تلاش کرده که این کار را بکند، ولی موفق نشده.» گفتم دلیلش این است که پازلی است که چند تا قطعه اش دست اوست، بقیه قطعه هایش دست من است. برای همین نتوانسته پازل را تکمیل کند. بقیه کنتاکت ها را من به جاشوا دادم. گفتم این کنتاکت ۲۷ تا فریم است. ۱۲ تایش رفته بقیه اش اینجاست. این را هیچ کس جز من ندارد. همین کنتاکت پازل را تکمیل می کند. که رفت و کلاً همه را چاپ کرد. نوشته بودند جایزه من نیم میلیون دلار است در حالی که پولیتزر در سالی که من برنده شدم هزار دلار بود و من هم دیدم که این رقم کم است صبر کردم ۲۷ سال بگذرد حالا تازه گران شده ده هزار دلار است، از آن ده هزار دلار هم سه هزار دلار تکس (مالیات) کسر شد، پنج هزار دلار هم در امریکا مسافرت کردم بنابراین اصلاً پول چندانی دستم را نگرفت. به هر حال بعد از اعلام جایزه پولیتزر از خبرگزاری ها و تلویزیون های ایرانی و خارجی برای مصاحبه آمدند و با تعدادی از آنها هم حرف زدم، به یک تعدادی هم گفتم؛ «آقا، شرمنده ام بگذار زندگی ام را بکنم،» توجه هم بیشتر شد یعنی ارزش کار من ۲۷ برابر نسبت به گذشته بالا رفت. در هر صورت من زمانی اعلام کردم که عکاس برنده جایزه من هستم که دولت قانون مندتر است و خبرنگاری هم این ماجرا را پیگیری می کرد و من در نهایت حاضر شدم که حرف بزنم با مجوز وزارت ارشاد آمده بود که موضوع را پیگیری کند. حداقل فایده این کار این بود که دست کسانی که دنبال این عکس بودند کوتاه شد، تکلیف شان برای خودشان روشن شد که بدانند دیگر این بازی تمام شده و از طرف دیگر معتقدم به هر جهت باید حق به حق دار برسد. ۲۷ سال صبر کردن خیلی شهامت می خواهد. من در کارم واقعاً شهامت داشتم و این موضوع را همه همکارانم هم می دانند. یعنی لحظاتی را ثبت کرده ام که خیلی ها فرار کردند اما من ماندم، عکس گرفتم چون کارم را دوست دارم و متاسفم که ازش جدا شده ام. اگر روزنامه به کار اهمیت می داد هنوز هم با همان شرایط سخت ادامه می دادم. آنقدر بی تفاوت بودند و اصلاً نسبت به کار مطبوعاتی شناختی نداشتند که دیدم حیف است آدم جانش را بگذارد به پای کار.

آقای رزمی عکس های شما چطور از مگنوم سر درآورد؟

مگنوم از من خواست و من هم رفتم قراردادی بستم.

این ماجرای مربوط به تجلیل وزارت ارشاد از کارهای شما را ممکن است تعریف کنید؟

فراخوان عکس دادند از طرف وزارت ارشاد و عکس های انقلاب را می خواستند. متاسفانه بدبختی ما این است که عکاسی کار شخصی ما نیست، کاری است که برای جامعه انجام می شود و متعلق به اجتماع است. در واقع کار عکاسی خبری تاریخ این مملکت را رقم می زند و نباید عکس های ما در اختیار روزنامه بماند. حداقل عکاس باید این حق را داشته باشد که به عکس های خودش دسترسی داشته باشد به خصوص عکس هایی که در مورد تغییر تاریخ مملکت است. آدم باید بتواند این عکس ها را به عنوان بیوگرافی یا در نمایشگاه هایش استفاده کند نه تنها من بلکه خیلی از همکاران گرفتار این مساله هستند. من نزدیک به چهار، پنج میلیون فریم عکاسی کرده ام اما در روزنامه اطلاعات مانده و حتی یک نگاتیو در اختیار من نیست. فقط چند تا عکسی را که داشتم اسکن می کنم و استفاده می کنم. از جمله این عکس هایی که داشتم عکس های انقلاب است که به این جشنواره فرستادم و جایزه اول را برنده شد. در این نمایشگاه آقای کریمی مدیرکل اداره تبلیغات و روابط عمومی وزارت ارشاد از من قدردانی کردند. وقتی عکس ها را دیدند گفتند چه عکس های خوبی است چرا این عکس ها را تا به حال ندیده ایم و من هم گله کردم که ما این همه کار کردیم و از جانمان مایه گذاشته ایم برای ثبت تاریخ این مملکت و انقلاب اما امروز حتی اجازه ندارم به آرشیو عکس های خودم دسترسی داشته باشم و همه عکس هایم در اختیار روزنامه است و آنجا گفتم که برای حضور در نمایشگاه ها نیاز دارم یک کپی از عکس هایم داشته باشم اما مسوول روزنامه کپی اینها را در اختیار من قرار نمی دهد. آقای کریمی گفتند؛ «آخر آن عکس شما که پولیتزر برده خیلی جنجالی بوده،» من هم گفتم؛ «به هر حال مرا به عنوان عکاس فرستاده بودند و من هم کارم همین است که عکس بگیرم. همه عکس های من جنجالی است، همین عکس هایی که از دفن مجسمه شاه دارم هم بسیار جنجالی است.» و گفتم که من سر دوربین دست گرفتن متهم شدم که ساواکی هستم و حتی برای عکس گرفتن در دوره انقلاب گلوله خورده ام. به هر حال من جایزه نفر اول را در اولین نمایشگاه عکس دهه فجر از دست آقای صفارهرندی گرفتم.

و بالاخره بعد از این ماجراها تصمیم گرفتید که بگویید شما برنده جایزه پولیتزر هستید؟

بله اعلام کردم و گفتند که بروم جایزه را بگیرم. من هم گفتم اگر به اتفاق خانمم دعوت بشوم می آیم. قبول کردند، هزینه سفرم را پرداخت کردند، با احترام برخورد کردند و همه کارها را انجام دادند. روز ۲۱ مه جایزه را گرفتم که روز بسیار بزرگی برای من و خانمم بود. هر چقدر سختی کشیده بودم، این جایزه برایم خیلی لذت بخش بود.

به نظر خودتان چرا پولیتزر گرفتید؟ چون عکس تان از نظر فنی بسیار حرفه ای بود یا به دلیل صحنه ای که عکاسی کرده اید؟

والله ترکیب بندی این عکس خیلی زیباست. زاویه ای که انتخاب شده برای عکس خوب است.

موقعی که داشتید عکس می گرفتید اصلاً تمرکز و فرصت داشتید محاسبه کنید که چطور بگیرید؟

کار من همین بود. چون آن زمان دوربین ها آنالوگ بود و دیجیتال نبود، من شخصاً این گونه کار می کنم که اول همه شرایط عکاسی را محاسبه می کنم و من در آن لحظه فکرم به زاویه عکس، نور و سرعت و دیاف بود و اصلاً فکر نمی کردم که چه اتفاقی می افتد. فقط می دانستم که این صحنه، صحنه مهمی است و باید ذهنم بیشتر از قبل کار کند و دقت بیشتری داشته باشم که این عکس از دست نرود. به همین دلیل با وجود اینکه آن زمان من دوربین موتور درایودار نداشتم، معادل یک دوربین موتور درایو عکاسی کرده ام. یعنی این قدر با سرعت عکس گرفته ام که هر کس می بیند خیال می کند دوربین موتوردار بوده. سرعت و دیاف را هم به نسبت گذشته بالاتر گذاشته بودم که اگر قصوری در ظهور عکس شد یا دارو مشکلی داشت، عکس کلاً از بین نرود. وقتی عکس در روزنامه چاپ شد تازه «دوزاری ام» افتاد که چه کردم و چی شده. آن لحظه عکاسی آدم مسخ می شود و می رود در دوربین.

شما تنها بودید؟

بله من تنها بودم و یکی، دو تا از خود پاسدارها بودند که با دوربین های ۱۱۰ نظامیان آنجا عکس های آماتور می گرفتند.

به غیر از این مراسم، مراسم دیگری هم در کردستان بود که کسان دیگری عکاسی کرده باشند؟

بله ممکن است از مراسم دیگری عکس داشته باشند ولی قطعاً این مراسم نیست. البته بعید هم می دانم چون آن اعدام های سقز را که رفتم، اعدام های بعدی بود، ۲۱ نفر تقریباً تمام شده بود که من رسیدم. گلوله را زده بودند.

از لحظه اعدام توی روز که نور خوبی داشته باشد، فقط عکس های شماست؟

بله بقیه مراسم در شرایط شب و محدود بوده. به همین دلیل دیدم که این عکس می تواند مهم باشد. این است که جایزه پولیتزر هم به هر حال برای اولین بار به ایران آمد. ما هم داریم زندگی می کنیم با همین پولیتزر.

آقای رزمی نظر شما درباره فتوژورنالیسم این روزها چیست؟ اصلاً چقدر خودتان را فتوژورنالیست می دانید؟

نمی توانم به خودم بگویم فتوژورنالیست. فتوژورنالیست کسی است که به هر جهت عکس را می گیرد، خودش صاحب اختیار عکس است، خودش تصمیم می گیرد برای عکسش و خودش می برد برای صفحات روزنامه. می شود گفت بازوی دست راست سردبیر می تواند باشد. منتها در ایران من این احساس را ندارم که اصلاً چنین چیزی باشد، نبوده و الان هم نیست. شاید بهتر شده باشد، ولی مطمئنم که این طور نیست.

گفتید که عکس را خدابیامرزی در روزنامه اطلاعات فروخته است و از کشور خارج شده. الان چه احساسی دارید که این اتفاق افتاده و شما پولیتزر گرفته اید. چون احتمالاً اگر به خودتان بود عکس را به خارج نمی فرستادید.

نه، واقعیت این است که من این کار را نمی کردم.

چرا؟

خب، علاقه ای به اینکه با مطبوعات خارج کار کنم، نداشتم حتی به رفتن از ایران هم علاقه ای نداشتم. الان است که احساس من کاملاً عوض شده و می گویم که نه، باید این کار را می کردم. شاید هم آن زمان مساله زبان بود که مانع بود من ارتباط برقرار کنم یا مسائل دیگر. ولی به هر جهت قسمت این بود که رفت و چاپ شد.

الان راضی هستید که رفته و چاپ شده؟

اگر هم نمی شد ناراضی نبودم. نه، مهم نبود. نمی توانم بگویم راضی ام. خب در مقطعی وقتی لذت این را بردم که در آن روز در دانشگاه کلمبیا جایزه را گرفتم، به خاطر صبر ۲۷ساله ام بود. اگر هم برنده نمی شد، برایم مهم نبود. برای من اصلاً مهم نیست که پولیتزر را برده ا م. برای کسی مهم است که بخواهد ادامه دهد و از این جایزه استفاده کند. شاید خیلی ها علاقه مندند که صاحب این باشند و بخواهند ازش استفاده کنند ولی من در همان حد نرمال خودم هستم و این جایزه هیچ تغییری در ذهن من ایجاد نکرده.

الان دلتان نمی خواهد دوباره کار فتوژورنالیسم را شروع کنید؟

عرض کردم همین الان هم که دارم کار می کنم به فتوژورنالیسم دارم فکر می کنم. از نظر ذهن خودم هنوز دارم کار فتوژورنالیستی می کنم. اما فیزیکی کار نمی کنم. خب، چرا، شاید باز هم… یعنی این توجه آنها این احساس را به من می دهد، نه جایزه. توجه آن آدم ها به من این احساس را داده که ۲۷ سال به گذشته برگردم و آن نیرو و انرژی را حالا در خودم احساس می کنم که بتوانم آن کاری را که قبلاً انجام می دادم، به نحو احسن انجام دهم.

آیا می خواهید با مگنوم همکاری تان را ادامه بدهید؟

مگنوم به من پیشنهاد کار داد و گفتند که آرشیو عکس هایم را در اختیارشان بگذارم. سر بعضی مسائل نتوانستیم با هم کنار بیاییم. البته هنوز مشخص نیست که کار را ادامه می دهم یا نه. به نظر من ادامه دادن با آنها درست نیست. با مگنوم نمی شود کار کرد.

چرا؟

به دلایلی که آنجا احساس کردم نباید با مگنوم کار کنم.

به هر حال آژانس عکس مستقل و معتبری است…

آژانس مستقلی است اما شرایط خاص خودش را دارد و به هر جهت با آن شرایطی که من دارم، جور نبود.

ممکن بود مشکلی برایتان پیش بیاید؟

نه. کار خاصی نمی خواهند ولی دیدم به صلاح نیست با آنها کار کنم. این جوری تشخیص دادم.

به جز این عکس که کسانی به اسم خودشان از آن بهره بردند، عکس دیگری داشته اید که این اتفاق برایش بیفتد یا این که از دوستان و همکارانتان کسی گرفتار اتفاق مشابهی شده است؟

بین دوستان و همکاران شنیده ام و این متاسفانه در ایران رایج بوده البته الان کمتر شده. در مورد عکس های خودم، غیر از این عکس مورد دیگری نبوده.

بعد از چاپ شدن آن مطلب در وال استریت ژورنال برخورد رضا دقتی چه بود؟

هنوز نمی دانم.

شما اصلاً با او ارتباط داشته اید؟

نه. اصلاً. رضا را ندیده ام. اوایل انقلاب با هم کار می کردیم و همدیگر را می دیدیم ولی از وقتی رفته فرانسه دیگر ندیده امش.

آقای رزمی، دوره ای که عکاسی می کردید، با آقای گلستان ارتباط داشتید؟ کلاً نظرتان راجع به آقای گلستان چیست؟ چون به هر حال ایشان خیلی در فتوژورنالیسم مطرح هستند.

مرحوم کاوه گلستان را من از سال ۵۲ یا ۵۳ می شناسم. اولین نمایشگاهش را در یکی از این تالارها، در خیابان تخت جمشید سابق گذاشته بود از عکس های الجزایر. من رفتم که برای روزنامه های خارجی زبان تهران ژورنال و ژورنال دو تهران موسسه اطلاعات عکس و خبر تهیه کنم. از آنجا با ایشان آشنا شدم. این عکس و خبر را تهیه کردم و فرستادم که چاپ شود. دوست بسیار خوب بود. برنامه های زیادی بودیم با کاوه گلستان؛ محمود کلاری، رضا دقتی، کاوه کاظمی، دوستان دیگر، همه بچه های خوبی هستند. دوست داشتنی هستند. خب یکی هم مثل رضا دقتی این جوری از آب درآمد. من تعجب می کنم با توجه به شرایط خوبی که دارد چرا این کار را کرده است؟ نباید این کار را می کرد، اشتباه کرد. کاوه گلستان هم دوست بسیار خوبی بود. خدا رحمتش کند. روزی که سالگردش بود، سال ۸۵ رفتم افجه، سرخاکش این احساس را داشتم که کاوه گلستان هم خوشحال است از این که ماجرای جایزه را مطرح کردم. چون خودش بارها توی برنامه ها که می دیدمش، به من اصرار داشت و می گفت چرا نمی روی این جایزه را بگیری. این احساس را دارم که او هم خوشحال است. کار کاوه خیلی خوب بود. نور و زاویه را خوب می شناخت. دقتش در کار خیلی خوب بود و مهمترین چیز این که بیش از همه علاقه مند بود. علاقه به کار خودش خیلی مهم است و آدمی است که به هر جهت کار را تا آخر می رساند. من خودم آدمی هستم که کارها را نیمه کاره رها می کنم. هیچ وقت کار را تکمیل نکرده ام. ولی او کسی بود که کارهایش را تکمیل می کرد.

درباره اولین عکس خبری که گرفته اید، بگویید، کی بود، کجا بود؟

اولین عکس خبری ام را در سیزده، چهارده سالگی گرفته ام، در اراک، آن هم متاسفانه از یک صحنه کشتار بود، چیزی شبیه به اعدام. پسری دختری را دوست داشت، رفته بود خواستگاری موفق نشده بود با تفنگ شکاری او را کشت.

آن عکس جایی چاپ شد؟

بله. روزنامه اراک چاپ کرد آن زمان، اطلاعات یا کیهان هم چاپ کرد. آن موقع من هم درس می خواندم، هم در مغازه عکاسی پسرعمویم کار می کردم. بعدازظهر بود، اتفاقاً پسری که این دختر را کشت هم مشتری ما بود و هم همسایه محل کارمان بود و هم دوست خودم بود.

خودتان دوربین داشتید؟

یک دوربین لوبیتر روسی داشتم. کلاً ۴ ، ۵ تومان بود. دوربین قطع ۶+۶ در حد حرفه ای آن زمان بود برای ما شهرستانی ها خوب بود. دوربین ۱۳۵ آن زمان در ایران نبود. روبه روی محل کارمان اتفاق افتاد، دختر که نقش زمین شد از دختر عکس گرفتم بعد آمدم بروم سراغ پسر، که دیدم اسلحه را گذاشته و با انگشت پایش می خواست ماشه را بچکاند، که خودش را هم بزند. که چون قد اسلحه از قد خودش بلندتر بود، از بغل گوشش رد شد و زخمی اش کرد. خودش زنده ماند. به هر جهت این عکس را گرفتم. خبرنگاری آن زمان داشتیم به نام آقای مکی نژاد. معمولاً عکس های این آقای مکی نژاد را ما تهیه می کردیم. این عکس را هم دادم به ایشان. مکی نژاد دبیر آموزش و پرورش بود که کار خبر هم انجام می داد. وقتی عکس نیاز داشت، ما برایش تهیه می کردیم، ضمیمه کار خودش می کرد و می فرستاد تهران.

اتفاقی این عکس را گرفتید؟

بله. اتفاقی گرفتم و چاپ هم شد. منتها نمی دانم کدام روزنامه. مطمئنم آمد تهران و چاپ هم شد. این اولین عکس خبری من است. بعد که از سال ۵۰ به استخدام روزنامه اطلاعات درآمدم و ادامه دادم، کارهایی بود که به طور طبیعی انجام می دادیم. منتها بین کل کارهای عکاسی که آیتم های مختلفی داشتیم در روزنامه، ورزشی، هنری و… من بیشتر کار اجتماعی و حوادث را دوست داشتم.

بالاخره نگفتید چطور عکاس خبری شدید؟

دوستی داشتم که خبرنگار روزنامه انگلیسی زبان تهران ژورنال بود، آقای مهدی اخوان. او به من پیشنهاد کرد که اگر سرویس عکس اطلاعات تو را بخواهد، می آیی؟ گفتم بله. من عاشق بودم، به مجردی که رفتم، از اتفاق های زیادی عکس گرفتم. حتی در یکی دو مورد هم کتک خوردم، هم دوربینم خرد شد، اما باز عکس ها را رساندم و صفحه اول چاپ شد. این مهم است.

الان کارها خیلی بهتر شده، عکاسی آسان تر شده. نتیجه کارت را همان لحظه می توانی ببینی. ما آن امکانات را نداشتیم. فقط چشم مان به دست کسی بود که نگاتیو را ظاهر می کرد. اگر سرحال بود خوب ظاهر می کرد، اگر نبود، بد ظاهر می کرد. به هرجهت، این مشکلات را توی کار داشتیم. با همه سختی های کار، کار قشنگی است. کار روزنامه فوق العاده است. کار خبرنگار همیشه راحت تر از عکاس است. کمتر آسیب می بیند. این دوربین است که مشکل ایجاد می کند. می خواهند یک اتاقک بسازند، هنوز خشت اولش را نگذاشته اند، می نویسند؛ «عکسبرداری ممنوع،» نمی فهمم یعنی چه؟ الان که شما هر حرکتی جلوی خانه ات داشته باشی با ماهواره می توانند ببینند، هر کجای دنیا را که بخواهی توی اینترنت می توانی پیدا کنی، کشور، شهر، خیابان، خانه مورد نظر را می توانی پیدا کنی، چطور هنوز ذهن ما اینجوری است که اولین خشتی که می خواهیم بر فرض برای یک پاسگاه توی یک روستا بگذاریم، می نویسیم «عکسبرداری ممنوع،» همیشه این مخالفت با دوربین و عکاسی بوده است.

روزنامه شرق، دوشنبه، ۱۸ تیر ۱۳۸۶، شماره ۹۰۱