کوچک که بودم رودخانه‌ای کنار خانه‌مان بود که بیشتر وقت‌ها آبی نداشت. پدر و مادرم می‌گویند قدیم‌ها رودخانه رونقی داشته و زن و مرد، پیر و جوان، توی آن تنی به آب می‌زدند و رخت می‌شستند و خوش می‌گذراندند.

  اما از وقتی من یادم است سدی روی رودخانه ساخته بودند تا مردم راحت شوند و دیگر در خانه‌هاشان رخت و تن‌ را بشویند و رودخانهٔ خشک هم، محل آب بازی که نه، محل خاک بازی ما شود. ما انواع چیز‌ها را آن‌جا پیدا می‌کردیم و برای خودمان سرگرمی می‌ساختیم. جذاب‌ترینِ چیز‌ها برایمان اما، لاستیک کهنهٔ ماشین‌ها بود. همه را جمع می‌کردیم و می‌گذاشتیم روی هم و برای خودمان برج‌ می‌ساختیم‌. نه از این برج‌های الکی، قرص و محکم. مجلل و چند طبقه. در برجمان سنگر می‌گرفتیم و منتظر گروه رقیب می‌ماندیم تا به قصد تاراج لاستیک‌ها و خراب کردن برجمان حمله‌ را شروع کند. آخر می‌دانید، لاستیک کهنه برایمان چیز‌ مهمی بود.

  نمی‌دانم ادوارد برتینسکی این عکس را کجا گرفته. هر کجا که هست، خوش به حال بچه‌هایش. دیگر لازم نیست برای تصاحب لاستیک‌های کهنه، جنگ‌های کودکانه کنند. با خیال راحت برج و بارویشان را می‌سازند. حتما محکم و حتما مجلل. آخر بزرگتر‌هاشان از قبل تپه‌هایی عظیم از لاستیک ساخته‌اند! حالا دیگر کار زیادی برایشان نمانده. فقط مانده یک رودخانه. اگر روغن سوخته‌هاشان را هم بین این دو تپه‌‌ رها کنند، مثل رودخانه‌ای زیبا و سیاه داخل درهٔ لاستیکی‌شان جاری می‌شود. آن لاستیک‌های عقب و آن چندتای جلو هم می‌شوند سنگ‌های توی رودخانه. آن‌وقت بیشتر خوش‌به‌حال بچه‌هاشان می‌شود. چون هم برج دارند و هم رودخانه.

از پرونده‌ی مصرف‌گرایی در بخش "عکس نگاشت" ماهنامه‌ی "فرهنگ امروز"