Stephan Brigidi. پرتره هری کالاهان، بریستل، ۱۹۹۳

هری کالاهان (Harry Callahan) (1912 – ۱۹۹۹) از عکاسان و معلمان تأثیرگذار تاریخ عکاسی است. او را غالباً با عکس‌هایی که از همسرش النور گرفته و نیز تجارب متفاوتش در خیابان و طبیعت می‌شناسند. متنی که در ادامه می‌خوانید، مصاحبه جان پل کاپونیگرو با هری کالاهان است که دو سال پیش از درگذشت کالاهان انجام گرفته و نخستین بار در شماره ژوئن/جولای ۱۹۹۹ مجله کمرا آرتس منتشر شده است. کالاهان در این مصاحبه از نحوه‌ی شروع عکاسی، تجربه‌اش در مدرسه هنر و نگاهش به عکاسی می‌گوید.

هری کالاهان. «النور، نیویورک»، 1945
هری کالاهان. «النور، نیویورک»، ۱۹۴۵

جان پل کاپونیگرو: در مصاحبه‌هایم از همه این سؤال را می‌پرسم، چرا که معمولاً جواب‌های متفاوتی می‌شنوم: چطور شد که به عکاسی رو آوردید و مشخصاً چه چیزی در عکاسی و نگاه عکاسی برایتان جذابیت داشت؟

هری کالاهان: فکر می‌کنم که برایش ارزش قائل بودم. من در واقع هیچ وقت هنر، موسیقی، معماری یا چیزهایی شبیه این نخواندم. دندان‌پزشک همسرم یک دوربین فیلمبرداری نشانم داد. به نظرم زیبا بود. با خودم گفتم که باید یکی از این‌ها داشته باشم. او هم در مورد آن دوربین فیلمبرداری هیجان داشت. یکی خواستم. چیزی که می‌خواستم را نوشتم اما فراموشش کردم. او به‌جایش یک رولی‌کُرد به من فروخت. فکر کنم فناوری بود که هیجان‌زده‌ام کرده بود. طولی نکشید که عکاس شدم. عکاسی کردن با سرعت شاتر نیم ثانیه را شروع کردم. با خودم می‌گفتم که چقدر سریع است—نیم ثانیه. فاجعه بودند. اما کم‌کم علاقه‌مند شدم.

دوستی داشتم که یک کلوب دوربین داشت. در آنجا عضو شدم. چند سالی کار کردم. کمی بهتر شدم. آگراندیسمان می‌کردم. واقعاً برایم خسته‌کننده بود چرا که این کار را دوست نداشتم. در دیترویت انسل آدامز را ملاقات کردم. او تقریباً همه‌ی کُنتاکت‌ها را داشت—کنتاکت‌هایی با اندازه‌ی ۴ در ۵، ۵ در ۷، ۸ در ۱۰ و ۱۱ در ۱۴ [اینچ]. من هم شروع کردم به تهیه‌ی چاپ‌های کُنتاکت (تماسی) از همه چیز؛ با لینهف تکنیکا ۲.۲۵ در ۹ در ۱۲ سانتی‌متری، همه عکس‌ها را کنتاکت کردم.

دوستی داشتم که آگراندیسور اُمگای مرا با یک [دوربین] ۲۰ در ۲۵ سانتی‌متری تاخت زد. کُنتاکت‌ها! فناوری واقعاً مرا هیجان‌زده کرده بود! کنتاکت‌های انسل از جنبه‌ی تکنیکی برایم جذابیت داشتند. اما عکس‌های او را هم دوست داشتم. انسل آدامز درباره‌ی موسیقی حرف می‌زد. درباره‌ی استیگلیتس. باید استیگلیتس را می‌دیدم. این چیزی است که او به من داد. او گیاهان را داشت، کوه‌ها را. او عکس‌های غرب [آمریکا] را داشت. اما این چیزی نبود که به کار من بی‌آید. طبیعت برای من یک تصویر کلی بود. به غربِ [آمریکا] رفته بودم و راستش آن‌قدرها دوستش نداشتم. از آنجا عکاسی کردم اما چیزی دستم را نگرفت.

هری کالاهان. «شاخه در مقابل آسمان، دیترویت»، 1948
هری کالاهان. «شاخه در مقابل آسمان، دیترویت»، ۱۹۴۸

کاپونیگرو: آیا مناظر شرق [آمریکا] را ترجیح می‌دهید؟

کالاهان: میشیگان. آنقدرها چشمگیر نیست. از شن، علف‌ها و همه چیز عکاسی کردم. این را بیشتر دوست داشتم. همیشه این طور بودم. انسل به من انگیزه داد اما غرب [آمریکا] از نظر عکاسی برایم اهمیتی نداشت. من چیزهای ساده را دوست دارم. نمی‌دانم چرا. من این گونه هستم. از جایی ساده آمده‌ام. همین.

کاپونیگرو: این جمله‌تان را دوست دارم: «عکس مثل عبادت است.»

کالاهان: حدود بیست سال پیش آدم مذهبی‌ای بودم. دوستانم درباره‌اش با من صحبت می‌کردند. از برای آن روزها نگرشی مذهبی پیدا کردم. نمی‌توانم بگویم که چه چیزی عکس را شکل می‌دهد. نمی‌توانم بگویم. این راز است. به گمانم همگی ما گذشته‌های متفاوتی داریم. همه با هم فرق داریم—اگر کمی بهش فکر کنیم.

کاپونیگرو: ما همه استعدادهایی داریم. شما گفته بودید: «تو یک فرد هستی و چیزی می‌سازی که واقعاً از درون خودت آمده و منحصربه‌فرد خواهد بود.» به نظرم این روزها این احساس وجود دارد که هر فرد باید متفاوت باشد، کاری را انجام دهد که هیچ‌کس قبلاً انجامش نداده، برای این که منحصربه‌فرد باشد. آیا واقعاً کمی بیش از حد روی این موضوع تأکید نمی‌کنیم؟ حس می‌کنم که هر فرد یگانگی‌اش را با کشف چیزی که به‌شکل طبیعی از درونش می‌آید پیدا می‌کند و نه با یک هویت منحصربه‌فرد ساختگی.

کالاهان: در مدرسه هنر شما فقط تمرین می‌کنید. این اصل ماجرا نیست. هر چیز کوچکی چیزهایی زیادی به شما می‌گوید. باید خویشتن خود را بی‌یابید. و نمی‌دانید که هستید! اما این چیزی است که باید به دنبالش باشید.

هری کالاهان. «النور و باربارا، شیکاگو»، 1953
هری کالاهان. «النور و باربارا، شیکاگو»، ۱۹۵۳

کاپونیگرو: معمولاً روند انجام کار و کار انجام‌گرفته است که این را به ما می‌گوید.

کالاهان: درست است. موقع صحبت درباره‌ی تهیه‌ی عکس جلو خودم را می‌گرفتم. در واقع از قبل انجامش داده بودم—حرف زدن درباره‌اش! حرف زدن را کنار گذاشتم. به روش خودم دریافتم که واقعاً چیزی نمی‌دانم که بتوانم در موردش صحبت کنم. من آن مدلی نیستم. به نظرم خیلی رازآمیز است. وقتی از میس فن در روهه [معمار شناخته‌شده] پرسیدم «به نظرت مهمترین چیز چیست؟» او پاسخ داد: «کار». در واقع، این تنها چیزی بود که او می‌دانست.

شما باید با کار کردن شیوه و سبک خودتان را بی‌یابید. در تحصیلات تکمیلی مدرسه طراحی رُد آیلند همه تلاش می‌کردند متفاوت باشند. اما هیچ کدام‌شان متفاوت نبودند. یکی بود که واکر اونز را خیلی دوست داشت. سعی می‌کرد او را سرمشق خود قرار دهد. به نظرم، او از دیگران بهتر بود. او سعی نمی‌کرد متفاوت باشد. دیوانه‌کننده است! وقتی اولین بار به این مدرسه رفتم آنها کلاه و روپوش (لباس فارغ‌التحصیلی) و تمام این چیزهای سنتی را پوشیده بودند؛ اما وقتی که آنجا را ترک می‌کردم شلوار جین آبی با سوراخ‌های روی زانو به تن داشتند و فقط یک یا دو دانشجو طی فارغ‌التحصیلی کلاه و روپوش پوشیده بود. آنها تنها افراد متفاوت در آنجا بودند. به نظرم تلاش برای فهمیدن بسیار دلسردکننده است اما ما سعی می‌کنیم.

کاپونیگرو: به سعی‌اش می‌ارزد.

کالاهان: موافقم. اما می‌توانم به شما بگویم که برای من این تلاش همیشگی است. چیزهایی هستند که هیچ وقت نمی‌توانید به آنها پی ببرید. برای فهمیدنش یک زندگی کافی نیست.

کاپونیگرو: زمان کافی نداریم؟

کالاهان: به نظرم جوابی وجود ندارد! فقط کار کنید.

کاپونیگرو: هممم!

هری کالاهان. «نور خورشید در آب»، 1943
هری کالاهان. «نور خورشید در آب»، ۱۹۴۳

کالاهان: من امیدوارانه بهش نگاه می‌کنم. تمدن. آمریکا. همه، نه هرکس، اکثر افراد سعی می‌کنند کار خوب را انجام بدهند. به نظرم این همان چیزی است که در هنر، مذهب و غیره تلاش داریم به آن برسیم. من دیگر مذهبی نیستم. چیز دیگری هم نیستم. این هم یک نوع سبک زندگی است، اما تنها روش نیست.

کاپونیگرو: معمولاً این سؤال برایم پیش می‌آید که آیا پاسخی که به آن می‌رسیم صرفاً همان تجربه‌ی زندگی‌مان است. شاید یگانگی‌مان را از رهگذر تجارب منحصربه‌فرد‌مان به دست می‌آوریم. هر زندگی داستان خودش را دارد.

کالاهان: گاهی هنگام عکاسی فکر می‌کنید چیز خیلی خوبی دارید و این خیلی بد است.

کاپونیگرو: گاهی اوقات هم چیزهایی خزان‌خزان و بی‌آن‌که متوجه‌شان شوید به‌سمت‌تان می‌آیند و فوق‌العاده از آب در می‌آیند. آیا در مورد خیلی از عکس‌هایتان این طور نبوده؟

کالاهان: درست است. می‌دانم که در جهت خاصی حرکت می‌کنم اما صرفاً امیدوارم که چیز خوبی دستم را بگیرد.

کاپونیگرو: در این صورت برای رویکرد پیش‌تصور (تصور کار نهایی پیش از عکاسی) بد می‌شود.

کالاهان: بله. خب به نظرم پیش‌تصور معنایی ندارد؛ البته از نظر فنی چرا.

هری کالاهان. «النور، شیکاگو»، 1953
هری کالاهان. «النور، شیکاگو»، ۱۹۵۳

کاپونیگرو: پیتر بانل [نویسنده و تاریخ‌نگار عکاسی] چیز خیلی جالبی درباره‌ی کارتان نوشته: «عکس‌های او جملگی نوعی اقرار به احترام و علاقه‌ی عمیق‌اند. او به‌راستی عاشق زن است و این ستایشِ تکریم را زندگی می‌کند و نفس می‌کشد … گذشته از دغدغه و توجه استیگلیتس به اوکیف [همسرش] شک دارم که دنیای یک زن پیش از این تا این حد در عکس‌های یک مرد نمایان شده باشد.» پرتره‌هایی که در طول زمان از النور گرفته‌اید مشخصاً صادقانه و بی‌واسطه اند. آنها چیزی کمیاب را به اشتراک می‌گذارند. برایم جالب است که بدانم آیا احساس خاصی در مورد این مجموعه‌کار دارید؟

کالاهان: به نظرم چیز متفاوتی است. نمی‌دانم چطور بگویم. او صاف و ساده بود و من هم صاف و ساده بودم. صرفاً سعی کردم چیزی که دوست دارم را عکاسی کنم، به نظرم او زیبا بود. به‌شکل شهودی عکاسی‌اش کردم. عکاسی‌ام صاف و ساده است.

دیدار با انسل آدامز از نظر فنی روی من تأثیر داشت، اما قدم به راه خودم گذاشتم. همیشه در این راه بوده‌ام. تمرینی نداشتم. به نظرم از سر اقبال بود. برای من بود. آدم‌های زیادی را در مدرسه طراحی رُد آیلند و شیکاگو دیده‌ام. می‌توانید کسانی را ببینید که تمرین داشته‌اند، در خانواده یا مدرسه، آنها اوایل خیلی خوب کار می‌کنند و از بقیه جلو می‌زنند چرا که از قبل آمادگی دارند. اما در آخر خط این دیوانه‌ها هستند که عملکرد بهتری دارند و از همه جلو می‌زنند! نمی‌توانید با حرف زدن و توضیح دادن قسر در بروید.

کاپونیگرو: اگر بتوانیم چیزی را توضیح بدهیم که در عکس‌هایمان اهمیت داشته، می‌توانیم نویسنده بشویم.

کالاهان: درست است. به نظرم باید به خودتان کمی ایمان داشته باشید. این کار خیلی کند پیش می‌رود که شاید خسته‌تان کند.

هری کالاهان. «شیکاگو»، 1950
هری کالاهان. «شیکاگو»، ۱۹۵۰

کاپونیگرو: کسی از شما این سؤال را پرسیده بود که «آیا موافق‌اید که آگاهانه سعی دارید جهان را جالب‌تر کنید؟» چه سؤالی. چگونه می‌توان جهان را جالب‌تر کرد؟ وقتی به کارهای دیگران نگاه می‌کنم واقعاً جهان را جالب‌تر می‌کنند. آیا شما هم همین احساس را دارید؟

کالاهان: این همان چیزی است که به دنبالش هستم.

کاپونیگرو: آیا این همان انگیزه‌ای نیست که باعث شکل‌گیری کارتان می‌شود؟ آیا عکاسی جهان را برایتان جالب‌تر می‌کند؟

کالاهان: فکر کنم همین طور است.

کاپونیگرو: پیتر بانل به این اشاره کرده که برخی تجارب تأثیر بزرگی روی شما داشته‌اند. وقتی در دوران کاری‌تان به عقب برمی‌گردید آیا لحظاتی بوده‌اند که برایتان خیلی مهم باشند؟

کالاهان: یک دوست نازنین دارم با نام دان شَپِرو. با من صمیمی بود. تحصیلات نویسندگی داشت. و به عکاسی علاقه‌مند بود. آگراندیسورم را با [دوربین] ۲۰ در ۲۵ سانتی‌متری‌اش تاخت زدم. به نظرم آدم قوی‌ای بود. چیزهایی درباره‌ی هنر می‌دانست. اما من چیزی نمی‌دانستم. او خیلی خوب بود. به نظرم تعلیمش خیلی مهم بود. یادم هست که نمی‌توانستم کاری پیدا کنم. او مرا پیش موهوی (نادی (ناگی)) برد. موهوی ازم پرسید: «چرا این عکس را گرفتی؟» واقعاً نمی‌دانستم چرا. سریع پاسخ دادم: «صرفاً دلم خواست.» بعد او مرا استخدام کرد. چیزی نمی‌دانستم. عکاسی می‌کردم. احساسی قوی در قبال عکس‌هایم داشتم، اما نمی‌خواستم صحبت کنم.

کاپونیگرو: با این حال او توانست به قدرت کارتان پی ببرد.

کالاهان: بله. وقتی داشت می‌رفت گفت: «قبلاً فقط یک بار با چنین عکس‌هایی تحت تأثیر قرار گرفته‌ام.» فکر کنم که او دروغگوی خوبی بود.

هری کالاهان. «کوچه، شیکاگو»، 1948
هری کالاهان. «کوچه، شیکاگو»، ۱۹۴۸

کاپونیگرو: و شما معنای حقیقی فروتنی را می‌دانید. به معلم کم‌حرف معروف شدید.

کالاهان: چیز زیادی برای گفتن نداشتم.

کاپونیگرو: خب معمولاً این چیزهای غیرقابل‌وصف هستند که عکس‌ها را مهم می‌کنند.

کالاهان: در واقع شما دارید نوع جدیدی از کار را آغاز می‌کنید. مصمم ادامه می‌دهید. مجبورید انجامش دهید تا دروازه‌ای باز شود. اکثر کسانی که کاری انجام می‌دهند باید کارهای خود را ببینند. در مدرسه هنر باید بفهمید که چگونه می‌توان آنها [هنرجویان] را به کار واداشت. پس از کار کردن آنهاست که تازه چیزی برای صحبت کردن دارید. نسبت به برنامه‌ی موهوی خیلی مشتاق بودم. چیزی که دوست داشتم این بود که او انسان باز و پذیرایی بود. موهوی همه خوبی‌ها را داشت. او واقعاً نشان داد که عکاسی چیست—تون، بافت، عمق میدان.

وقتی پرتره تهیه می‌کردید درباره‌ی شخصیت فرد صحبت نمی‌کردید. صرفاً عکس را می‌گرفتید. با موضع استیگلیتس موافق نبودم، او می‌رفت که از اوکیف عکاسی کند اما وقتی اوکیف پدیدار می‌شد استیگلیتس همه‌ی چیزهای دیگر را می‌دید. آرتور سیگِل [عکاس] رویکرد مدرسه هنر باهاوس را بی هیچ تکلفی نشانم داد. فکر آنها را بیشتر از تفکرات انسل دوست دارم. سیگل او را (انسل آدامز) پیش من در شیکاگو آورد. انسل به عکس‌ها نگاه کرد. در آن عکس‌ها دوربین را تکان داده بودم و از تابلوهای نئون عکاسی کرده بودم. به نظر انسل آنها «هیچ جا» نبودند. سپس عکس علف روی سنگ را نشانش دادم. انسل گفت: «چرا از چیزی واقعی عکس نمی‌گیری؟» سیگل به او گفت: «آنها واقعی اند. آنها علف هستند. انقدر با مغزت به عکس‌ها نگاه نکن.»

در عکاسی، شما پرده‌ی شاتر را باز می‌کنید و به جهان اجازه‌ی ورود می‌دهید. مثل زمانی است که جکسن پالاک نقاشی می‌کرد. چکاندن رنگ. به نظرم آن هم بخشی از زمان بود. در مورد حرکت دوربینم حسی شبیه به احساسی که فکر می‌کنم جکسن پالاک داشت داشتم. به گمانم بخشی از زمان بود. ما موج بزرگی بودیم. وستون، آدامز، آنها آدم قدیمی بودند. انسل نمی‌توانست این چیزها را بپذیرد.

کاپونیگرو: آیا خبر دارید که آیا او از آن کار تمجید کرده یا نه؟

کالاهان: نه، نکرد. او طرز فکر متفاوتی داشت.

هری کالاهان. «شیکاگو» (حرکت دوربین در مقابل نور نئون در شب)، 1946
هری کالاهان. «شیکاگو» (حرکت دوربین در مقابل نور نئون در شب)، ۱۹۴۶

کاپونیگرو: همیشه در آخر این سؤال این را می‌پرسم. آیا چیزی هست نپرسیده باشم؟

کالاهان: فکر می‌کنم وقتی عکاسی را شروع کردم زنده شدم. عکاسی سبک زندگی من است. اما حالا دیگر قضیه فرق می‌کند. مدیر کالج هنر اتلانتا می‌خواهد با من به عکاسی برود اما فکر کنم که با این سکته خیلی سخت باشد. دستانم دیگر واقعاً خوب کار نمی‌کنند. نمی‌توانم عکاسی کنم. اصلاً می‌دانی چقدر وسوسه‌انگیز است؟ شاید باید عکاسی کنم. نمی‌دانم. نمی‌دانم که آیا می‌توانم ادامه بدهم یا نه. دیگر زیاد این دور و برها نخواهم بود. هشت و پنج سالم است.

«فکر می‌کنم که … می‌خواهم زندگی‌ام را نشان بدهم، و این موضوع در دوران سالمندی‌ام همچنان صادق است. نحوه‌ی تأثیر گرفتن از این حقیقت زندگی‌ام، امیدوارم که بتواند به‌نوعی در عکس‌هایم پدیدار شود. شاید نه به‌شکل مشخص، بلکه نحوه‌ی تأثیرگذاری‌اش بر من. لحظاتی هست که می‌توانی کمی زندگی در کارت قرار دهی، از چیزی در درونت. و سالمندی یقیناً متفاوت است. مردم را می‌بینیم که این‌ور و آن‌ور می‌دوند و می‌دانم که اگر بخواهم یک خیابان آن طرف‌تر بروم، شاید نتوانم. تمام زندگی‌تان متفاوت است. در هر صورت، فقط امیدوارم که به‌عنوان یک سالمند تأثیر بگیرم. تا اینجای کار هنوز هم مشتاق بیرون زدن و عکاسی کردن هستم.» (۱۹۹۴)