توضیح «سایت عکاسی» – یادداشت زیر دی‌ماه  ۱۳۸۴ توسط آیدین آغداشلو برای چاپ در فصلنامه «عکاسی حرفه‌ای» نوشته‌ شده بود و در اولین شماره این فصلنامه در زمستان همان سال در بخش «عکاس حرفه‌ای» به چاپ رسید و اکنون به مناسبت درگذشت «مسعود معصومی» در زیر بازنشر می‌شود:

   مسعود معصومی را بسیار دوست دارم. (باید نوشته را این‌طور شروع می‌کردم؟ شروع درستی است؟ شاید باید می‌نوشتم: «مسعود معصومی را سال‌هاست می‌شناسم». اما سال‌ها شناخت آدم به چه کاری می‌آید اگر دوستش نداشته باشی؟ شاید باید می‌نوشتم: «مسعود معصومی از مهمترین عکاسان نسل من در این سی سال است». یا: «در این چهل سال است». اما عکاس بودن معصومی چه جایی دارد در دوست داشتنش؟ و خودش چه اعتنایی دارد به عکاس بودنش؟

   همیشه طوری با عکاسی تا می‌کند که انگار آخرین قابلیت اوست. شاید هم آخرین قابلیت اوست؟ باید می‌نوشتم «مسعود معصومی بیشتر از آن که عکاس باشد –که عکاسی بسیار مهمی است– وجود زنده و سرشاری است که هر لحظه‌ی عمر تا به این‌جا درازش را، تا به انتهای مجال و گنجایی آن زندگی کرده است». این شروع درست تری است درباره مردی که رندی اجداد هزار ساله‌اش را به میراث برده است و همان لولی رند تسخر زن و بربط زن مولانای بلخی است که پند «لحظه را دریاب» عمر خیام نیشابوری را –هم– آویزه گوش کرده و چهار تکبیر زده بر هر چه اسم و رسم و مال و منال و نام و ننگ و جیفه‌ی چرک دست دنیوی. این عاقل گریخته از مدرسه که دل به «کیش و فیش» مردمان نسپرده، که شهر و دشت و روستا برایش همسان است و تلخی را در کامش راه نیست و هر لحظه که به دیدارش بروی دیدارش در جا لحظه‌ات را منور می کند و اگر خام باشی افسوس میخوری که چرا پیش و پس از آن لحظه به یاد تو نبوده و میدانی که بعداً هم نخواهد بود –که حتما نخواهد بود – و حسرت می‌بری برداشته‌هایش که تا درویشی چون او نباشی نمی‌توانی چنین سهل دل از همه‌ی داشته‌هایت بکنی و وقتی که داشته‌ها را نداشته می‌کند در لحظه‌ای، هر چه جستجو کنی، خمی بر گوشه‌ی ابرویش نخواهی یافت.

   باید می‌نوشتم: «مسعود معصومی از بزرگانی است که می‌گذارد از یاد ببری چه بزرگ است و گم و گور می‌کند خودش را در زیرزمین کارگاهی و یا در خانه‌ی پرت‌افتاده‌ای و یا در ولایت دوری و در جای دورتری در همان ولایت دور  و باز باید خام باشی که نروی به دنبالش و خیال کنی هر جا که باشد دست تو می‌رسد به آنجا، و نمی‌رسد به آنجا: هما‌طور که چندسالی است ندیده‌امش و دلم بسیار برایش تنگ است. و دلم بسیار برایش تنگ است».

   مسعود معصومی را بسیار دوست دارم. و همین جمله شروع و ختم مناسبی است برای این چند خط.