انجمن شاعران مرده (Dead Poets Society)، پیتر ویر، امریکا، ۱۹۸۹

من فیلم نمی‌بینم، کم می‌بینم. خیلی پیرمردی فیلم می‌بینم. اگر جمع شویم و قرار باشد فیلم ببینیم دورهم، اولین پیشنهادم پدرخوانده است. آخرش را می‌دانم. قرار نیست غافلگیر شوم. من برای این که معشوقی برود و برنگردد، قهرمانی بمیرد، خنده‌ای تمام شود زیادی پیر شده‌ام. «ای بابا! اونو که دیدیم! خوب دوباره ببینیم. ده باره».

اما عکس زیاد می‌بینم. عکس مثل فیلم تمام نمی‌شود. تیتراژ نمی‌آید. چراغ‌ها روشن نمی‌شود. که خداحافظ. بروید خانه و با واقعیت خیلی واقعی ِلوس زندگی‌تان دست‌وپنجه نرم کنید. عکس‌ها ته ندارند. من آن‌ها را ادامه می‌دهم. تا کجا؟ تا آنجا که خیال.

برای همین عکس فیلم‌ها را دوست‌تر دارم از خود فیلم. چون عکس فیلم من را می‌برد به قسمتی از فیلم که دوستش دارم. قسمتی که توی فیلم ندیدمش بس تصویر بعدی و بعدی و بعدی از پی‌اش آمد. یا آن جای فیلم که زدم عقب و دوباره دیدمش.

قسمتی که عکاس جاودانه‌اش کرده و کارگردان هر کاری کند قهرمان تمام نمی‌شود. دارد می‌رقصد. می‌خندد. اشک می‌ریزد. همین‌جوری بی‌هدف به‌جایی نگاه می‌کند. یا حتی می‌میرد. تا ابد می‌میرد. و هیچ تیتراژی این جاودانگی را ازش نمی‌گیرد. گیرم جاودانگی توی لحظه‌ی مرگ. یا لحظه‌های بی‌اهمیت ِالکی.

خنده‌ی این عکس جایی در فیلم فرسوده می‌شود. حتی غم‌انگیزتر. این خنده توی دنیای واقعی جایی حوالی صبح یازدهم ماه اوت سال دو هزار و چهارده حلق‌آویز می‌شود.
اما توی این عکس مهم نیست کسی مرده. روزنامه‌ها دنبال دلایل افسردگی هنرپیشه‌ی مشهور هالیوود نیستند.

حتی یادم می‌رود صاحب این خنده حالا نیست. این خنده حواشی ندارد. کسی را شوکه نکرده. همیشه هست. یک دنیا امید دارد. امیدی که توی واقعیت خیلی واقعیِ لوس و هولناک زندگی جاری می‌شود.