عکس: کاندیدا هوفر* ، ۱۹۹۷

هجده ساله بودم که زمزمه‌های «دیگر وقتش است» کلنگ شد و افتاد به جان خانه‌ی قدیمی‌مان. وقتی با آن مقنعه‌ی گشاد سرمه‌ای و چانه‌ای که هیچ‌وقت سرجایش نبود هیستریک‌وار کتاب‌های تست را توی مشت‌هام فشار می‌دادم و یواشکی سری به خانه‌ی در حال تخریب می‌زدم و شاید نخستین بار بود که واژه‌ی «از دست دادن» برایم جان می‌گرفت.

از آن پس و هربار- در وهم و واقعیت- خودم را می‌دیدم با چشم‌های خالی اما مطمئن، سنگین اما غیرسرگردان که زمان، فراموشی، آزردگی‌ها و سرخوشی‌هایم را در فضایی تهی جا گذاشته‌ام، خودم را می‌دیدم که آرام و سپرده در گوشم فقط دو کلمه‌ی جادویی زمزمه می‌کند: «چیزی نیست..» دو کلمه‌ی مشخصا به دردنخور و کلیشه‌ای اما رهابخش، کلماتی که در آن لحظه‌ها اگرچه نمی‌توانست تصویر جاودانه‌ی پنجره‌های بزرگ و حیاط پر درخت را به من بازگرداند، لااقل دلیل کوچکی بود که در روزهای درماندگی به کارم بیاید.

با خود می‌گفتم باید دست از نوستالوژی بازی بردارم و به تکنولوژِی تلخ، دست دوستی بدهم. با این همه گاه و بی‌گاه میلی بیمارگونه مرا می‌برد به هال بزرگی با پنجره‌های سراسری رو به حیاط و کاج های پر پرنده و کهنه‌ی آن، جایی که ایستاده بودم تو تراس و صورتم طرحی بود بی‌رنگ، مبهوت و زل زده به اثاث‌های جمع شده و این غریب‌ترین کلام دنیا در سرم چرخ می‌خورد: «از دست دادن». جا ماند بودم در آن کالبد وهم‌آلود. شبیه پیرمرد فراموش‌زده‌ی همسایه که یک‌شب ناغافل از خانه بیرون زد و هیچ‌وقت برنگشت. گیج و هراسناک و وا‌رفته خیره به «هیچ». در آن لحظه‌ها باز با گوشه‌ی آستین اشک یکهو سرازیر شده‌ام را پاک می‌کردم و  هی تکرار می‌کردم «چیزی نیست»، چیزی که بوده است دیگر نیست.

* Candida Höfer