مهران مهاجر. از مجموعه‌ی «بسته»، ۱۳۹۲

متن پیش رو با اشاره به مراحل پیش از شکل گیری چیزهایی که اکنون با عنوان اثر هنری می‌بینیم، سعی می‌کند پیشنهادی برای حالا و آینده داشته باشد و رانه‌ی اصلی نوشته شدن آن، طرح اشکالی بنیادین در نظام آموزش دانشگاهی و نشان دادن ارتباط تنگاتنگ آن با مفهوم پدیده‌ی ناقص‌الخلقه و در نهایت تلاشی برای ارائه‌ی یک پیشنهاد است.

چیزی که در این متن مطرح می‌شود، کالبدشکافی بخشی از روان قشر روشنفکر(؟) است که آن‌قدر توسط تک‌تک آنان از دیگران پنهان شده که از خودشان هم پنهان شده است. موضوع بحث روشن است، اما نیاز به مصداقی دارد که لنگ در هوا نشود. متن روی این موضوع تمرکز می‌کند: مسأله‌ی دیده شدن.

مسأله‌ی هنر مسأله‌ی ارتباط است و دیده شدن، یعنی آنجا که پیام به مخاطب می‌رسد. پیام، مخاطب می‌خواهد و اثر باید در چشم مخاطب به مرحله‌ی دیده شدن برسد. اما به‌زعم این متن در اغلب آثار هنری امروز اصلاً از ابتدا پیامی در کار نیست، و خود عمل پیام‌رسانی تبدیل شده به غایت اصلی: گفتنِ چیزی برای چیزی‌گفتن. غایتی که پیام‌رسان را مجاب می‌کند به سپر انداختن در برابر اولین صورت‌های جذابی که در دسترس است.

چه احساسی دارید وقتی یک پاکت‌ نامه‌ی خالی به دست‌تان برسد؟ حتی ممکن است برای این‌که خالی نباشد چیزهایی هم در آن نوشته شده باشد. حالا این رویکرد توسط دانشگاه خواسته یا ناخواسته—هر دو به غلط—تبدیل به یک سنت می‌شود، زمانی که تصمیم می‌گیرد دانشجو را از ابتدا با فلسفه‌ی عکاسی، نسبت عکاسی با دیگر چیزها و مسأله‌ی دانشجو با عکاسی روبه‌رو نکند تا دانشجو فرصت کند یک فونداسیون شخصی از نوع نگاه خودش پیدا کند، بلکه از اولین پله‌ها، روان او را چنان با تکنیک‌ها، نمودها، شکوه تاریخ عکاسی و جشنواره‌ها و گالری‌ها اغوا می‌کند که دانشجوی تازه‌وارد، مات و مبهوت و در ترسی ناامیدکننده از جاماندن از قافله، عملاً و ضرورتاً تبدیل می‌شود به یک تکنیسین حمل اطلاعات که تولید هنری را در «ترکیب عناصر پیشینی» تجربه می‌کند. این یعنی آموزشِ فنونِ خلاقیت به یک ذهن باکره در قالب نظام‌های مسلمِ از پیش تعیین‌شده‌ای که به‌واسطه‌ی حضورشان در جایی دیگر، نقدناپذیر و فراچنگند.

دانشجو ابتدا نیاز دارد به ساختار شخصی خود دست پیدا کند تا جسارت دیدن داشته باشد و بعداً ساختار خودش را با ساختارهای حتماً متعالی‌ترِ بزرگترها مقایسه کند و تعالی بخشد. ناخودآگاه او ذاتاً تشنه‌ی ساختار ذهنی‌ست و به اولین بارقه‌ی ساختاری که برخورد کند آن را برای خود می‌قاپد. اما اگر این برخورد از ابتدا با ساختارهای شکوهمند دیگرانی که تجربه‌ی بسیار بیشتری از او دارند اتفاق بیفتد، نتیجه می‌شود مرگ جسارت. مرگ جسارتِ خودگونه بودن. نتیجه می‌شود صدها نگاه شبیه به هم. یک حرکت دسته‌جمعی.

این‌طور است که تعداد بسیاری از کارها از الگوهای مشابه تبعیت می‌کنند. تمایزی هم اگر باشد به‌لطف کثرت موضوع است. اینجا یادآوری این نکته حیاتی‌ست که تک‌تک انسان‌ها زیستی منحصربه‌فرد دارند که با گذر از لایه‌هایی که آنها را شبیه به هم کرده‌اند، قطعا چیزی بدیع و نوین سر از تخم بیرون می‌آورد. آزادی یعنی آنجا که هنرمند، بر قله‌ی تفکر شخصی‌اش، اگر حقیقتی برای خود متصور است، بین حقیقت و بزرگان، جانب حقیقت را بگیرد چه بزرگان هرچه بودند و هرکاری کردند، کارشان پیش از هر چیز، محصول اعتلایی بود که خودشان برای خودشان ساختند، محصول جسارتی که در دانشگاه بر اثر خودکم‌بینی، پیش از تولد در نطفه خفه می‌شود. باز به تعبیری دیگر، چنین رویکردی دارد چشم‌پوشیِ بزرگ و کشنده‌ای بر واقعیتی بسیار مهم می‌شود، چشم‌پوشی بر اهمیتِ بی چون و چرای چگونگی آشنایی انسان با ساحتی از هستی برای «اولین بار».

چگونگیِ مواجهه‌ی انسان با ساحتی برای اولین بار، سرنوشت کلی هرآنچه بعد از این مواجهه به دست می‌آید را در بر خواهد گرفت. از این منظر، مواجهه‌ی نخستینِ بسیاری از هنرجوها با مفاهیم و ایده‌ها و پدیده‌ها، در دانشگاه با اسم‌ها و اشخاص و جریان‌ها و تکنیک‌ها گره می‌خورد. اسم‌هایی که تشنه‌ی رشک دیگران‌اند—چون خودشان بسیار بر پیش‌تر از خود رشک برده‌اند—و از آنجا که در تاریخ هنر تقریباً هیچ موضوعی نیست که تا به حال به آن پرداخته نشده باشد، کار هنری به‌عنوان ترکیب و بازی‌بازی با ایده‌ها و خط‌کشی‌های گذشتگان به ذهن متبادر می‌شود.

نقد اساسی این متن به بسیاری از آثاری که اکنون تولید می‌شوند، ناخالصی ماهیت اثر است، ناخالصی رانه‌هایی که اثر به‌موجب آنها پدید آمده است. اثری که تولید کننده‌اش به‌جای آن‌که به بخشی واحد از هستی که تمامیت طبیعی و همگنِ خود را از قبل در بر دارد دست یابد، برعکس از ابتدا یاد گرفته چگونه تلاش کند «ترکیبی» همگن از عناصر دگرگون بسازد، عناصری که اگر تبارشان را ریشه‌یابی کنیم ممکن است با هم در تضاد ماهوی باشند. حال آن‌که این متن معتقد است در جریان خلق یک اثر هنری به‌نمایندگی از هستی‌ای که در شرف تولد است، اندیشه باید از «صفر مطلق» مورد بازنگری و بازتعریف قرار بگیرد تا تجربه‌ی «مواجهه‌ی بدون واسطه» محقق شود.

این واسطه که عنوان شد، در واقع «زبان» است. زبان موجودی‌ست زنده و تمام خصوصیات یک موجود زنده‌ را داراست. زبان که مثل ویروس در هستی پراکنده است، بستری پیدا می‌کند که به تکثیر خودش بپردازد و اگر این بستر انسان باشد، در هیأت یک «ژست» پدیدار می‌شود. گفت‌وگو در انسان‌ها، گفت‌وگوی زبان با زبان (ژست با ژست یا فیگور با فیگور) است و آنچه در نظام زبان‌محور دانشگاه در حال وقوع است نه تربیت یک نگاه هنری بلکه تربیت فیگورهای هنری‌ست.

اما ناخالصی‌ای که مورد بحث قرار گرفت، تنها صورت دست چندم یک ناخالصی مادر است که ریشه در فرهنگ و تجربه‌ی زیسته‌ی ما دارد. انشعابی دوگانه و بنیادی که مادر باقی ناخالصی‌هاست. هر جریان خالص هستی‌شناسانه، و به‌تبع آن، هر جریان زیبایی‌شناختی، بی چون و چرا ملازمات اساسی خود را دارد که راه را بر پدیدار شدن صورت‌های دیگر جریان‌ها که با آن در تناقض پنهان و آشکار باشند می‌بندد. اما بسیاری بر‌نمی‌تابند بهای آنچه می‌خواهند بدست بیاورند را بپردازند، و این رویکردشان نظرگاهی تولید می‌کند که هم پرده‌ی سینماهای داخلی و دیوار گالری‌ها و کرسی‌های دانشگاهی و جایزه‌ها را می‌خواهد و هم آزادی اندیشه را! هم می‌خواهد در چشم پدران و مادران و فامیل سربلند باشد و هم در چشم محافل پیشرو.

مسأله اینجاست که انسان امروز که (ظاهراً) موجودی چندپاره و چند شخصیتی‌ست، به‌جای تلاش برای رسیدن به یک شخصیت واحد (شخصیت واحد به‌منزله‌ی یک نقطه‌ی دید واحد که همه چیز از منفذ آن دیده می‌شود)، که مستلزم تفکیک شخصیت‌های متعدد‌ (و اغلب متضاد)‌ و تفکیک پیامد‌های صوری آنها است، تلاش می‌کند با مباهات ورزیدن به ویژگی‌های معاصرگونه‌اش، بین شخصیت‌های موجود و نیازهای متفاوتی که هر شخصیت به بار می‌آورد هماهنگی ایجاد کند.

قطعاً تلاش اول تلاشی کاهنده و جان‌فرسا، و تلاش دوم تلاشی آسان‌تر و سودمندتر است. اما موجودی که از لقاح‌ نامبارک شخصیت‌های متضاد پدید می‌آید، موجودی ناقص‌الخلقه است که به‌خاطر عدم هماهنگی و تبیینی راستین از طبیعت، عمری شدیداً ناپایدار خواهد داشت، اگر بپذیریم که چند شخصیتی بودن یک عارضه‌ی روانی‌ست که تنها مختص انسان معاصر است و از چشم طبیعت یک ناهماهنگی و ناخالصی‌ بیش نیست و لذت بردن شگفت‌آور انسان معاصر از رنج اختلالات روانی راه به جایی نخواهد برد.

موجود حاصل از لقاح شخصیت‌ها، بلافاصله پس از زایمان می‌میرد و هستی‌اش تنها در حد تصور باقی می‌ماند؛ تنها توهمی روی پرده یا تصوری چاپ‌شده روی کاغذ، نه یک موجود زنده که بقا را بلد است. آیا اینجا نمی‌توانیم بگوییم بسیاری صرفاً برچسب «مستقل» روی خود دارند، چون در نهایت می‌بینیم شهوت حضور بر پرده‌ها و دیوار‌ها و کاتالوگ‌‌ها بر اندیشه‌ی آزادشان غلبه می‌کند؟ و حتی گمانی ناخوشایندتر در موردشان می‌زنیم، و آن این‌که بسیاری هنر را صرفاً زمینه‌ای برای ابراز وجود می‌دانند و جذابیت پنهان پرستیژ هنری آنان را طوری مسخ کرده که با توجیه تجربه‌ی ساحت‌های متفاوت هنری در جهت اعتلای اندیشه و تکنیک، حاضر می‌شوند در هر میدانی خودی نشان دهند؟ اینان مثل کسی نیستند که بسیار گرسنه است و برایش مهم نیست فعلاً با چه چیزی سیر می‌شود؟ یک عکاس اگر با چالشی عکاسانه مواجه است که در نقاشی به‌راحتی حل می‌شود، بهتر نیست به عکاسی وفادار بماند و برای آن چالش به‌خصوص راه حل عکاسانه بیابد؟

اما نکته‌ی اصلی چیست؟ جهان امروز جهان «ترکیبی»ها و بازار داغ پدیده‌های ناقص‌الخلقه است. جهانی که در آن، تمدن‌ها و [تنها] صورت‌هایشان به‌واسطه‌ی تکنولوژی آن‌قدر در همدیگر ادغام شده‌اند که در روند این ادغام، هر روزه بسیاری ترکیب‌های تصادفی و کج‌بنیان متولد می‌شوند و بسیاری از پدیده‌ها چیزی نیستند جز «به‌مثابه‌ی» چیزی دیگر. اینجا متن ادعا می‌کند که جهان بیش از این امکان ادغام در خود ندارد.

این ادعای به‌ظاهر تق‌ولق با نگاه به اساسی‌ترین پیامد تکنولوژی و در انتهای این موج، با نگاه به بزرگترین پیامد همه‌گیری ویروس‌های کرونا قابل ردیابی‌ست و آن‌چنان دور از ذهن نیست، زمانی که ذره به ذره‌ی زمین در یک دوره‌ی زمانی یکسان، درگیر یک چالش واحد است و پاسخ به این چالش نیز، در ذره به ذره‌ی زمین، پاسخی واحد. شاید هرگز در تاریخ دوره‌ای نبوده که همه‌ی تمدن‌ها تا به این حد به هم احساس نزدیکی کنند و هرگز چیزی به قدرت ویروس‌های کرونا—که سرریزِ انسان معاصر است—نبوده که هرگونه نظام سیاسی و اقتصادی و فرهنگی را نادیده بگیرد و پیوستگی و درهم‌تنیدگی ماده‌ی تشکیل‌دهنده‌ی هستی را با این وضوح آشکار سازد. از این منظر، می‌توان این‌طور انگاشت که هرگز ترکیبی از این همگن‌تر بین تمدن‌ها پدید نیامده و به‌تبع این، آمار تولد ناقص‌الخلقه‌ها از این بیشتر نبوده است.

اینجا ممکن است استدلالی در برابر این مدعا قد علم کند. این‌که اگر این مدعا واقعاً محقق شده باشد پس غایت اساسی هنر که نزدیک کردن نوع بشر به یکدیگر است، به سرانجام رسیده و هنر دیگر چیزی برای ارائه ندارد. اما برای امکان ادغام شدن تمدن‌ها در یکدیگر حد به‌خصوصی موجود نیست و حتی اگر جهان به چالشی بسیار خطیرتر از این برخورد کند که تمام اعضای بشر، برای ادامه‌ی بقا مجبور شوند آن‌قدر به هم نزدیک شوند که در یک خانه زندگی کنند، بازهم بخشی از آن خانه هست که از بخش دیگر آگاه نیست و این دو بخش مجبور خواهند بود برای آگاه کردن خود از یکدیگر دست به خلق اثر هنری بزنند.

در پاسخ به این استدلال، متن باز به خود مدعا اشاره می‌کند و برای شفافیت بیشتر از مثال «اندام» کمک می‌گیرد. چشم و دست، دو جز از اندام اند که هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. آنچه مدعا در صدد آن است، نفی اندامی که چشم و دست دارد نیست، بلکه نفی موجودی‌ست که مثلا چشم خرگوش دارد و دست باربی پلاستیکی و هر جزئش از جایی دیگر! در طبیعت، هر چیزی وحدت اندام دارد، اندامی که در آن با وحدت اجزایی کاملاً متفاوت، کلی منسجم و واجد بقا شکل گرفته است.

به‌عقیده‌ی این متن، از اینجا که ایستاده‌ایم اگر قدمی رو به جلو وجود داشته باشد، شاید فعلاً به‌ضرورت قدمی در جهت «شفافیت» است؛ در جهت تفکیک و نقاب‌برداری از پدیده‌ها و نجات هستی‌ای که زیر بار سنگین زبان و دیگر مفاهیم دست‌و‌پا می‌زند؛ عقبگردی باستان‌شناسانه در جهت پوست‌اندازی و شفاف‌سازی و «کشف» صورت‌های تازه در اندیشه‌ی ایرانی، در تخاصم با ترکیب ماده‌ی ایرانی با صورت‌های بسته‌بندی شده‌ی وارداتی.

سخن کوتاه. ما اگر علت وجود پدیده‌ای را «ندیده‌ باشیم» به آن هیچ شناختی پیدا نکرده‌ایم. معرفت یعنی مواجهه‌ی مستقیم و بدون واسطه با هستی و لازمه‌ی چنین شناختی، تلاشی اودیسه‌وار و انقلابی علیه قلمروی زبان و متصدیان اوست. این‌که طوطی‌وار، عبارت «آب در صد درجه می‌جوشد» را به‌عنوان یک باور درست به دیگری منتقل کنیم، هیچ شناختی از جوشش آب حاصل نکرده‌ایم و هیچ فرقی نداریم با سربازی که تفنگ به‌دست، بدون آن‌که بداند برای چه، تحت استیلای یک باور درست دست به کشتار می‌زند. اگر کسی، از یک فضیلتِ(؟) حاضر و آماده کورکورانه تقلید کند، تقلیدی که به تولد همین پدیده‌های ناقص‌الخلقه دامن می‌زند، تنها کور بودنش را با احساس خوشایند انتقال فضیلت توجیه کرده است. استبداد و تقلید صورت‌های بی‌شمار دارند و آن‌که با اصل این دو‌ رانه در تخاصم است، به هیچ‌کدام از صورت‌هایشان تن در نمی‌دهد. اگر به ایده‌ای باور داریم باید تمام نتایجی که از آن منجر می‌شود را بپذیریم وگرنه دل سپردن به هر‌بخش از ایده‌های کثیری که هر کدام بر بخشی از ما منطبق می‌شوند، مصداق بارز ارتجاع است.

سخن کوتاه. ما اگر علت وجود پدیده‌ای را «ندیده‌ باشیم» به آن هیچ شناختی پیدا نکرده‌ایم. معرفت یعنی مواجهه‌ی مستقیم و بدون واسطه با هستی و لازمه‌ی چنین شناختی، تلاشی اودیسه‌وار و انقلابی علیه قلمروی زبان و متصدیان اوست. این‌که طوطی‌وار، عبارت «آب در صد درجه می‌جوشد» را به‌عنوان یک باور درست به دیگری منتقل کنیم، هیچ شناختی از جوشش آب حاصل نکرده‌ایم و هیچ فرقی نداریم با سربازی که تفنگ به‌دست، بدون آن‌که بداند برای چه، تحت استیلای یک باور درست دست به کشتار می‌زند. اگر کسی، از یک فضیلتِ(؟) حاضر و آماده کورکورانه تقلید کند، تقلیدی که به تولد همین پدیده‌های ناقص‌الخلقه دامن می‌زند، تنها کور بودنش را با احساس خوشایند انتقال فضیلت توجیه کرده است. استبداد و تقلید صورت‌های بی‌شمار دارند و آن‌که با اصل این دو‌ رانه در تخاصم است، به هیچ‌کدام از صورت‌هایشان تن در نمی‌دهد. اگر به ایده‌ای باور داریم باید تمام نتایجی که از آن منجر می‌شود را بپذیریم وگرنه دل سپردن به هر‌بخش از ایده‌های کثیری که هر کدام بر بخشی از ما منطبق می‌شوند، مصداق بارز ارتجاع است.