عکس: سیف الله صمدیان، آلفرد یعقوب زاده و گروه عکاسان و خبرنگاران در منطقه جنگی جنوب

آلفرد یعقوب زاده
پاریس، دیماه هزار و چهارصد و یک

در مقدمه کتاب مجموعه عکسِ جنگِ ایران و عراق: یک مرثیه (۱۳۵۹-۱۳۶۷) آلفرد یعقوب زاده از خودش می‌گوید.

من در سال ۱۳۳۷ در تهران و در خانواده‌ای فرهنگی، از پدری ارمنی و مادری آشوری متولد شده‌ام در زمان وقوع انقلاب ایران در سال ۱۳۵۷ من دانشجوی سال سوم طراحی داخلی بودم.

در روزهای آغازین انقلاب خیابان‌های تهران در تسخیر تظاهرکنندگانی بود که خواهان تغییر حکومت سلطنتی شاه بودند. ما اسم امام خمینی را شنیده بودیم اما تصویر او در زمان شروع انقلاب کمیاب بود و هیچ کس واقعا نمی‌دانست که «امام» کیست از من که دستی و مهارتی در طراحی داشتم بارها خواستند که از روی عکسی کوچک تصویری بزرگ از امام بکشم تظاهر کنندگان این تصاویر و طراحی‌های بزرگ را در جریان تظاهرات با خود حمل می‌کردند.

همان طور که معترضان از خیابان‌های تهران می‌گذشتند. گروهی از عکاسان خبری حرفه‌ای نظیر من را جلب کردند. این مسئله شعله‌ی علاقه‌ای را در دلم روشن کرد. پیش خودم فکر کردم از این راه متفاوت هم می‌شود جزئی از جمعیت شد بازیگر این جنبش شد و در عین حال نگاهی از بیرون به آن داشت. این طور می‌توانستم بدون شعار و اعتراض به دوستانم در تظاهرات بپیوندم و در همان حال شاهد این لحظات مهم باشم که در شهرم رخ می‌داد.

همسایه‌ی دیوار به دیوار ما، اصغر بیچاره، شیفته‌ی فیلم‌های ۱۶ میلیمتری و عکاسی بود آتلیه‌ی خودش را داشت و با فیلمبرداری و عکاسی در خیابان‌های تهران اولین روزهای انقلاب را دنبال کرده بود. من اولین دوربینم را خریدم و از او خواهش کردم که همراهش شوم اولین قدم‌های کودکانه‌ام را در کنار او برداشتم و در اتاق تاریک او یاد گرفتم که چطور اولین حلقه‌های فیلمم را ظاهر کنم او خیلی تشویقم می‌کرد و چیزهای زیادی را مدیونش هستم.

زمانی که آیت الله خمینی به ایران رسید جمعیت به انتظار معجزه رو به او آورد.

من کارم را به عنوان عکاس مستقل با آسوشیتدپرس (AP) و آژانس عکس گاما که دفترش در فرانسه بود – شروع کردم خیلی زود یاد گرفتم که چطور با احتیاط دوربینم را به کار بگیرم و اداره‌ی ممیزی را دور بزنم تا فیلم هایم را به پاریس بفرستم

آیت الله خمینی همه‌ی دستوراتش را به نام اسلام صادر می‌کرد: قوانین مدنی تغییر کردند، الکل ممنوع شد و ضوابط جدیدی برای پوشش و حجاب زنان وضع کردند. مادر من که مسیحی آشوری بود نتوانست خودش را با قوانین جدید تطبیق دهد پس دو خواهرم را برداشت و عازم لس انجلس در آمریکا شد.

من که با پدرم در تهران مانده بودم تمام وقت بر تب تند اتفاقات در شهرم متمرکز شدم در طول ۴۴۴ روز اشغال سفارت آمریکا (از ۱۳ آبان ۱۳۵۸ تا ۳۰ دی ۱۳۵۹) در جلو سفارت مستقر ماندم روزهای پرالتهابی بود، هم با فشار و تنش اطراف سفارت مواجه بودم و هم باید فیلم‌هایم را در دفتر AP ظاهر می‌کردم.

زمانی را یادم هست که نیروی هوایی صدام حسین فرودگاه تهران را بمباران کرد و تقریباً هیچ چیزی از آن باقی نماند یادم هست که شهر در ظلمات مطلق بود.

تصمیم گرفتم که با وسایلی اندک به خط مقدم جنگ بروم با کامیون‌ها، اتوبوس‌های شهری و هر وسیله‌ای که سر راه می‌یافتم مسیر را مجانی رفتم تا اینکه به خرمشهر در منتهی الیه جنوب غربی ایران رسیدم، خیلی زود فهمیدم که دوربین به دور گردن می‌تواند مایه‌ی خطر باشد عکاسی دشوار و خطرناک بود چون عکاسان خبری به جاسوسی متهم می‌شدند.

وقتی به تهران برگشتم رهبر گروه تازه «تاسیس بسیج» را که متشکل از شبه نظامیان داوطلب بود ملاقات کردم. مصطفی چمران از یاران نزدیک آیت الله خمینی بود و عکاسی را دوست داشت از او درخواست کردم که اگر ممکن است داوطلبان را در خط مقدم همراهی کنم شش ماه با بسیج ماندم این مدت کمک کرد که تحمل و طاقتم زیاد شود. در سختی‌ها با داوطلبان شبه نظامی شریک بودم در آنجا به خشونت و بی‌رحمی عریان جنگ پی‌بردم. من فقط بیست سال سن داشتم و جنگ برای من صرفا تصاویری بود که در فیلم‌ها دیده بودم.

زندگی در خط مقدم تقلایی هر روزه بود برای جلب اعتماد افسران و متقاعد کردن آنان که من جاسوس نیستم. طولی نکشید که موفق شدم کتابی با عنوان «چهره‌های جنگ» منتشر کنم مجموعه ای از اولین عکس‌هایم از جنگ ایران عراق و درگیری‌های خیابانی سابق در آغازین ماه‌های تثبیت جمهوری اسلامی برای جلب اعتماد افسرهای بلند پایه‌ی ارتش در خط مقدم کتابم را به آنها نشان می‌دادم و توضیح می‌دادم که عکس‌ها استاد مهمی هستند که شاهدان تاریخ در این قرن‌اند.

زمانم را بین خط مقدم، که نیروی هوایی عراق بمبارانش می‌کرد و انقلاب اسلامی آیت الله خمینی، در تهران که هر جنبه از جامعه‌ی ایران را دگرگون می‌کرد، تقسیم کرده بودم.

عکس: رزمنده جنگ‌های نامنظم، آلفرد یعقوب زاده به همراه تعدادی از رزمنده‌ها در منطقه جنگی جنوب، ۱۳۶۰

سربازان داوطلب خط آموزش ندیده بودند و آمادگی لازم را نداشتند ایستاده پشت سنگرهای گلی بدون یونیفورم مناسب، فقط با یک اسلحه کفش‌های ورزشی و شلوارهای پاره یکی از دبیران AP نمی‌توانست این صحنه ها را باور کند. و یک بار فکر کرد که من عکس‌ها را صحنه‌سازی کرده‌ام!

در سالهای اول عکاسی ‌ام این چند ماه از همه خطرناک ‌تر و ترسناک ‌تر بود. من با بنی صدر، رئیس جمهور وقت و فرماندهی کل قوای نظامی همراه شدم. او زمانش را در خط می ‌گذراند و با فرماندهی ارتش در ارتباط بود و مشکلی  با اینکه از او عکاسی شود نداشت. در نبرد با عراق نه تنها ارتش رسمی بلکه پاسداران انقلاب هم شرکت داشتند.

شیفتگی آنان به شهادت سبب می ‌شد که حتی بدون راهبرد نظامی کلاسیک هم بجنگند.

در جریان نبرد سوسنگرد در منطقه ی نفت خیر جنوبی خوزستان بود که من آن عکس را از آن نوجوان بسیجی  گرفتم ایک صص ۲۸-۲۹) از کم سنی اش بهت زده بودم. در ۱۳۶۰ که من از او عکس گرفتم به زحمت چهارده سال  داشت. در میان باتلاقهای جنوب ایران سینه خیز می رفت تفنگی در دست در جنگ با نیروهای تجاوزگر صدام حسین. اسمش «حسن جنگجو» بود و برای نیروی جنگ چریکی ایران داوطلب شده بود. بعد از گرفتن عکس به او گفتم که نگران نباشد، که من هم ترسیده‌ام، ما در آن لجن زارها با هم بودیم، دو هفته زیر رگبار باران. زمینی بود که وسایط  نقلیه ی زره پوش امکان عبور از آن را نداشتند و این امر سربازان را مجبور کرده بود که از میان با تلاقهای نزدیکتر  به خطوط دشمن سینه خیز بروند. همان روز دوباره او را دیدم، توانستیم چند کلمه‌ای گپ بزنیم، به من گفت که حالش بهتر است.

حسن جنگجو سه سال بعد شهید شد.

عکس من از حسن نماد جنگ شد. پوسترهایی بزرگ از آن چاپ کردند و از آن در کتب درسی مدارس استفاده شد تا سربلندی ایران در جنگ مقابل عراق را نشان دهند. از این عکس بارها و بارها و در جاهای مختلف استفاده شده و هنوز میشود از تابلوها گرفته تا دیوارنگاره ها

در تهران هم فضایی تا امن برقرار بود. ارسال فیلم به بیرون از تهران دشوار و دشوارتر می‌شد. نظارت‌ها بیشتر می‌شد و من مدام در مظان اتهام جاسوسی بودم. در این میان تنش‌ها میان بنی صدر و مخالفانش (عمدتا روحانیون) بالا گرفته بود.

عکاسانی که در دهه‌ی ۸۰ میلادی کار می‌کردند در معرض بسیاری اتفاقات بودند که سلامت عکس‌هایشان را تهدید می‌کرد. از دردسرهای ظهور تا دستکاری از خط‌وخش افتادن تا گم شدن فیلم‌ها در آن مقطعی که با آژانس فرانسوی گاما همکاری می‌کردم آنها ۷۰ حلقه از فیلم‌های من را گم کردند. مایه‌ی تأسف است که از این دست اسناد گمشده داشته باشی نگاتیو بعضی از عکس‌های این کتاب گم شده‌اند و من آنها را از نسخه‌ی چاپ شده اسکن و روی عکس‌ها کار کرده‌ام تا وضوح کافی داشته باشند. اما برخی عکس‌های دیگر مانند عکس‌های مصطفی چمران که کم هم نبودند. و عکس‌های بازگشت آواره‌ها به خرمشهر پس از آزادسازی این شهر به کلی از بین رفته‌اند.

تقابل خونبار هشت ساله میان ایران و عراق ایران را در وضعیتی دراماتیک قرار داد. این تراژدی انسانی هیچ برنده ای نداشت. جنگی که در آن ایران و عراق هر یک صدها هزار نفر تلفات دادند. تعداد بیشماری ایرانی و عراقی در کشور خودشان آواره شدند. هر دو طرف ده ها میلیارد دلار صرف خرید اسلحه کردند و بخش بزرگی از تاسیسات نفتی‌شان نابود شد.

در سال ۱۹۸۳ از فرصت استفاده کردم و برای پوشش خبری اجلاس سران کشورهای غیر متعهد به هند رفتم. چند هفته‌ای در هند ماندم و نوع متفاوت و آرامتری از روند معمول زندگی روزمره را کشف کردم سپس به پاریس رفتم تا از آژانس عکس فرانسوی گاما دیدن کنم تصمیم گرفتم در فرانسه بمانم و شروع به پوشش خبری دیگر منازعات در سراسر جهان کردم

در ادامه با آژانس عکس سیگما و سیپا پرس همکاری کردم و از سال ۱۹۸۳ تا ۱۹۸۵ عکاس اختصاصی مجله‌ی نیوزویک در لبنان بودم با همسرم در جریان پوشش خبری جنگ داخلی لبنان آشنا شدم. همچنین در افغانستان، فلسطین، فرانسه، مصر، لیبی، سومالی، تاجیکستان، کوبا، ترکیه، روسیه، عراق، چین، چچن، سری لانکا، آمریکا، سوریه، اوکراین و دیگر نقاط جهان عکاسی کردم در این میان بارها زخمی و حتی دو بار در مناطق جنگی به گروگان گرفته شدم عکس‌هایم در این سال‌ها بر جلد نشریات معتبر جهان از اشتون نیوزویک و فیگارو گرفته تا لیبراسیون و پاری مچ نقش بسته است.

من اکنون با همسر و سه فرزندم در پاریس زندگی می‌کنم بزرگترین فرزندم «رافائل» عکاس است. «ایران» طراح لباس است و از عکس‌های جنگ من برای طراحی لباس هایش استفاده می‌کند و «سباستین» علاقه‌ی زیادی به عکاسی فیلم دارد.