“روز هفت” عنوان ضمیمه روزهای پنجشنبه روزنامه همشهری است. در شماره سیزدهم این ضمیمه دو مطلب درباره عباس عطار و مرحوم صمد قاسمی منتشر شده است.

عباس عطار: عکاس تاریخ

روز هفت – محمدرضا شاهرخی:
مردمان سرزمین‌های بیابانی و خشک، گویی همانند شن‌های روان، ساکت و لغزنده‌اند؛ با باد حرکت می‌کنند و چون شب، عمیق‌اند.
گویی خصلت مردمانش چنین است؛ کم‌حرف و با نگاهی نافذ، مانند ساربانی که از چند فرسنگی در دل کویر، واحه‌ای را جست‌وجو می‌کند و می‌یابد. عباس عطار، یکی از همین مردمان است. او اکنون در پاریس زندگی می‌کند و ارقام ثبت‌شده در سجلّ‌اش نشان می‌دهد که همزمان با پایان جنگ بین‌الملل دوم چشم به جهان گشود؛ سال۱۳۲۴ در خاش.
۲۶ساله بود که عکس‌هایش در مجلات جهان به چاپ رسید؛ عکس‌هایی با قالب سیاسی و اجتماعی. از جنگ‌ها و انقلاب «بیافرا» در آفریقا تا بنگلادش و ویتنام و خاورمیانه و شیلی و آفریقای جنوبی، همراه با روایتی از آپارتاید.
بین سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹ «عباس» از پشت دوربین عکاسی‌اش به انقلاب اسلامی ایران نگریست و لحظات به‌یادماندنی ایرانی‌ها را روی کاغذهای عکاسی ماندگار کرد و همان‌طور که خودش می‌گوید، برای تاریخ عکس گرفت.
در سال‌۶۱ پس از آنکه عکس‌هایش جهانی شد، به آژانس عکس «مگنوم» پیوست. تاریخ تأسیس «مگنوم» به سال۱۹۴۷ بازمی‌گشت؛ آژانسی که توسط عکاس مشهور فرانسوی «هنری کارتیه برسون» به همراه «رابرت کاپا» و تعدادی از عکاسان جنگ تشکیل شد که برای ثبت وقایع مختلف سیاسی و اجتماعی دنیا دور یکدیگر جمع شده بودند؛ زمانی که عباس، ۳سال بیشتر نداشت.
در هزارتوهای پیچ در پیچ زندگی که راه می‌روی و دائما تغییر مسیر می‌دهی، شاید کمتر بتوان پیش‌بینی کرد که عباس سال‌ها بعد یعنی در ۵۴سالگی، رئیس دوره‌ای آژانس عکس «مگنوم» شود(از ۱۹۹۸ تا ۲۰۰۱). البته خودش معتقد است: «هر کسی که عقیده شخصی داشته باشد، به شکل هدفمند حرکت خواهد کرد».
یک سال پیش از آنکه او رئیس دوره‌ای آژانس شود، بعد از ۱۷سال دوری از سرزمینش به ایران بازگشت. دستاورد این سفر، کتابی شد به نام «روزشمار ایران ۲۰۰۲-۱۹۷۱» که علاوه بر عکس‌ها، شامل یادداشت‌های روزانه عباس نیز هست و این یادداشت‌های روزانه در ایام سفر کمک می‌کند تا زیبایی‌شناسی شخصی عکس‌هایش برای بیننده شناسانده و معنی شود.
عباس که تمایلی ندارد لنز هیچ دوربینی به سمتش بچرخد، چندی پیش بار دیگر به ایران آمد و در یک خبرگزاری ایرانی کارگاهی برگزار کرد تا درباره عکاسی مستند اجتماعی و خبری، با تعدادی از عکاسان فعال ایران گفت‌وگو کند. آن روز هم چندین‌بار از کسانی که از او عکس می‌گرفتند خواست دوربین‌هایشان را زمین بگذارند چون معتقد است که عکاس همیشه پشت دوربین قرار می‌گیرد. با این وجود، تا لحظات پایانی آن کلاس، همچنان شاتر دوربین عکاس‌های ایرانی به صدا در می‌آمد.
«عباس عطار» هیچ‌وقت رفتار و اعتقادات خود را آموزش نمی‌دهد. او معتقد است: «به غیر از نزدیکی فیزیکی به سوژه، باید ارتباط نزدیک‌تری را از لحاظ روحی با آن برقرار کرد و هر عکاسی در ابتدای راه باید بداند که برای عکاس‌شدن به معنای واقعی، ابتدا باید خود را جزئی از سوژه و آدم‌های آن‌سوی لنز خود بداند؛ نه چیزی جدا از آنها».
او از سال۱۹۸۳ تا ۱۹۸۶ به مکزیک سفر کرد و به عکاسی پرداخت؛ گویی که مشغول نوشتن یک رمان است. عکس‌هایش گاهی تا بی‌نهایت به انسان‌ها و محیط اطراف‌شان نزدیک می‌شود و روایتی جزء به جزء از نحوه زندگی و آداب و رسوم‌شان در مقابل دیدگان مخاطب پدید می‌آورد؛ تا آنجا که گاهی از این همه نزدیکی، احساس کسالت می‌کنیم. اما گاهی که مخاطب دقیق‌تر به عکس‌هایش نگاه می‌کند، متوجه می‌شود که او به‌درستی کارش را انجام داده است. گویی دست مخاطب را گرفته و جزئیات زندگی در دهکده‌ای در مکزیک را نشان داده است. عباس عطار بر این سؤال تاکید دارد که «آیا عکاسی نوشتن با نور نیست؛ با این تفاوت که نویسنده در زمان نوشتن مستولی بر کلمات است اما در عکاسی، این عکاس است که تحت تأثیر عکسش قرار می‌گیرد؛ با این تفاوت که باید پا را از مرز واقعیت فراتر بگذارد تا زندانی‌اش نشود؟».
۱۱جلد کتابی که تاکنون از او به چاپ رسیده، تنها بخشی از فعالیت‌های سی‌و شش‌ساله او را شامل می‌شود. در پس چهره جدی عباس عطار – که گاهی خشک و بداخلاق به نظر می‌رسد– طنزی شرقی نهفته است. در کارگاهش گاهی بسیار جدی سخن می‌گفت و گاهی با یک شوخی کوتاه، از جواب‌دادن شانه خالی می‌کرد. در پایان نمایش مستند فیلم «داستان مگنوم» که هفته پیش در موزه هنرهای معاصر تهران پخش شد، وقتی یکی از میان جمع پرسید: «اگر دوربین را از شما می‌گرفتند، چه کار می‌کردی؟» انگشت سبابه و میانی را روی شقیقه‌اش گذاشت و شلیک کرد و بعد بلافاصله پشیمان شد و گفت: «نه، چرا خودکشی؟ یک دوربین دیگر می‌خریدم».

صمد قاسمی و دوربین‌های عتیقه‌اش
روز هفت – صالح تسبیحی:
نام صمد قاسمی در تاریخ عکاسی خبری، جنگ، فیلم و مستند اجتماعی ایران ماندگار است.
او که در شهر میانه متولد شده، در معرفی خود چنین نگاشته است: « از ۱۵سالگی شروع به عکاسی کردم. پس از کسب تجربه به عضویت کانون خبرنگاران عکاس ایران درآمدم و طی دوران فعالیتم که قریب ۵۰سال طول کشیده با بسیاری از روزنامه‌ها و نشریات کار کردم. عکاس مخصوص وزارت اقتصاد و دارایی بودم. مدیریت عکاسی‌های علمی کالج «پرس» و عضویت در انجمن بهار خاقانی، از دیگر فعالیت‌هایم بوده است».
این هنرمند عکاس به علت سکته‌ قلبی در سن ۷۱سالگی در محل کارش (فتو پرس) درگذشت.
رنگ قدیم داشت. بوی شبانه می‌داد؛ بوی لاله زار، منوچهری، بنز۱۸۰ و از توی شوخی‌هایش، اسم‌ها و از توی خاطراتش رسم‌هایی بیرون می‌ریخت که یادت می‌آورد همان‌جا- دو قدم آن‌طرف‌تر از مغازه عکاسی‌اش- همین خیابان دودی آسفالت‌شده، سنگفرشی بوده قدیمی.
یک عکس پانورامای عمودی توی ویترین دارد (داشت) که خودش را نشان می‌دهد(می‌داد) وقت جوانی؛ آن بالا- دوربین به دست- روی درختی نشسته.
زیرش نوشته: «تلاش برای تهیه عکس خبری». خودش می‌خندد(می‌خندید؛ دیگر خنده‌اش یخ زده در عکس).
و می‌گوید(می‌گفت): «عکاس خبرگزاری‌های حسابی بودم. بعدا آدم شدم و از درخت، دیگه نرفتم بالا».
عکس غلامرضا تختی که کنار مادرش ایستاده و پرتره‌های او، اغلب کار صمد است. توی ویترین عکس‌های مختلف رفقا، نسل حالا بربادرفته، نسل پیرهای پرحال، ردیف چیده شده‌اند. بعضی‌ها هستند؛ بیرون از قاب. بعضی‌ها هم حالا فقط در قاب‌اند. خود او هم حالا چند روزی است که به اهالی قاب پیوسته.تجویدی، شهناز و اینها از قوم نوازنده‌ها، بازیگرها و مجسمه نیمرخ نصرت کریمی‌ که احتمالا خودش در کارگاه ریخته‌گری‌اش درست کرده و برای صمد آورده.
می‌خندد(می‌خندید؛ با لبخندی کج؛ حاصل سکته‌ای نزدیک)؛ «نصرت رفیقمه». دست توی جیبش کرد و یک عکس آورد بیرون. عکس حاج احمد خمینی بود بر بالین پدر و گریان؛ عکس معروفی است که دیده‌ای حتما.
خارج‌رفته‌ای را دیدم که آمده آنجا و صمد نشناختش اما تحویلش گرفت، گپ زد، خندید و او رفت؛ صمد ماند.
ایستاده در عکس‌هایش با سه،چهار تا دوربین. در پس‌زمینه‌های مختلف؛ آفریقا، هند، چین، بارگاه صدام، مرکز جنبش عدم تعهد و…. .
آدم برای چه از مرگ کسی ناراحت می‌شود و دلش می‌گیرد؟چون دیگر فرصتی برای دیدار او نیست اما صمد را از دور می‌شد دید؛ از آن‌طرف خیابان یا بیرون مغازه.
رنگ کدر جلیقه‌اش، چروک‌های صورتش، ویترین مغازه، دیوارها و دوربین‌های عتیقه‌اش گواهند که او حالا در آتلیه‌اش جاودان شده و سقف پرواز روحش، میدان فردوسی است.
بدنش عکس و قاب شد؛ کنار همان دیگرانی که روزی‌روزگاری، عکس‌شان را گرفته بود و حالا نیستند.
انگشتش را روی چهره یک آدم توی عکس در روزنامه‌ای می‌گذاشت و می‌گفت: عکس خوبیه، حرکت داره.